صفحات

۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

سال ۲۰۱۲ که گذشت!

سال ۲۰۱۲
قصد دارم سالی که امروز آخرین روزشه رو شرح بدم تا به یادگار بمونه.
هیچوقت دیگه اینکارو نکرده بودم.
امسال سال خیلی خیلی خیلی مهم٬ حیاتی٬‌حساس٬ پر از موفقیت و پر از چالش و تلاطم بود!
انگار که در یک سفر دریایی با کشتی دزدان دریایی در سفر بودم٬ در طوفان و باد و موج های سهمناک و بعد روزهای آفتابی و ساحل و صندوقچه های طلا و جواهر و سکه...
امسال دانشگاهم تموم شد! بلاخره!
چقدر برام استرس داشت این دانشگاه! چقدر امتحان ها برام سخت و قبولی توی اونها نا محتمل و دور از انتظار بود! فکر میکردم تا ابدیت باید فیزیک و ریاضی بخونم و هی پاس نکنم!‌هی استرس بکشم که اگه پاس نشه اینبار چی میشه؟ چقدر آبروریزی چقدر اتلاف وقت٬ چقدر عقب موندن از همه چیز و همه کس؟
روزها رو یادم میاد! روزهای امتحان! روزهای در راه امتحان! درس خوندن ها٬ تلاش کردن ها٬ بی خوابی و استرس کشیدن ها!
نفهمیدن و نگران بودن ها! فرمول فرمول فرمول و مساله هایی که یک بار میشد حلش کرد و بار دیگه هیچی از روش حل اش یادت نمیومد! ریاضی و بحث های مختلف و زیاد و سخت!
استاد انوری که توی دانشگاه فردوسی کمکم کرد برای ریاضی کاربردی. استرس هایی که وقتی اس ام اس یا زنگ اش نمیومد بهم وارد میشد! فک میکردم دیگه عمرن بخواد برام کلاس بذاره و من عمرن بتونم چیز دیگه ای یاد بگیرم و عمرن بتونم پاس کنم.
پا میشدم تا دانشگاه فردوسی میرفتم تا ۲ ساعت برام کلاس بذاره و برمیگشتم! خستگی و نا امیدی بیداد میکرد...
آخر سر که امتحان تک درس دادم و بنظرم گند زدم ولی بلاخره قبول شدم و قبول شدم و باورم نمیشد و هنوزم باورم نمیشه که از اون دانشگاه خلاص شدم! از اون روزهای تکراری ِ بی سود و بی هدف که انگار بی نهایت بودن و خستگی توشون تموم نشدنی!
وقتی میرفتم که مدرکمو بگیرم یاد روزهای قدیم میکردم. یاد وقتی که برای کارآموزی میرفتم همون دانشگاه لعنتی و چقدر ازم بیگاری گرفته میشد.
خوشحالم که همه ی اون لحظه های بلاتکلیفی و سخت تموم شد. و خاطره ای که از روزهای سخت میمونه لحظه های خوش و خوبشه!‌ حداقل برای من!
توی همین ترم آخر یه بار شانس خودمو برای امتحان آلمانی ب۱ امتحان کردم و وسط امتحان های میان ترمم رفتم تهران تا امتحان بدم ولی از بخت بدم... قبول نشدم! کاملا نا امید و افسرده بودم و هیچ شانسی برای خودم نمیدیدم که بخوام دوباره برم طرف این امتحان!‌ میخواستم کاملا بیخیالش بشم تا اینکه بعد از ۱-۲ ماه تصمیم گرفتم دوباره براش بخونم! یه کتاب آمادگی گرفتم براش Fit Fürs Zertifikat Deutsch این کتاب رو هم تا مدت ها نمیخوندم و تنبلی میکردم و میذاشتم یه گوشه که خاک بخوره ولی بعدش شروع کردم هرچقدر که میتونستم میخوندم! توی اینترنت دنبال جواب های گرامری ام میگشتم٬ اینبار هم فکر میکردم عمرن که بتونم قبول بشم!‌ دفعه ی پیش که اونقدر سختی و مشقت کشیدم و ۷-۸ صفحه در روز توی عید میخوندم و هیچ جا نمیرفتم قبول نشدم چطور ممکنه این دفعه وقتی اون کتاب رو حتی نخوندم دوباره و این کتاب رو هم کامل تموم نکردم و تمرین نکردم بتونم قبول بشم؟ بهرحال روزها گذشت و تصمیمم رو جدی کردم به این نحو که رفتم برای امتحان ثبت نام کردم دوباره و همینطور کلاس آمادگی برای امتحان. برام مرگ بود که برم تهران و اونجا روزها ساعت ۵-۶ صبح بلند شم و برم برای کلاس ساعت ۸ صبح ام!
قشنگ شکنجه بود!‌ بیشتر شکنجه ی روانی بود! توی شهر خودم شب ها وقتی فرداش ساعت ۸ صبح کلاس داشتم توی دانشگاه نمیتونستم بخوابم انقدر که استرس میکشیدم که اگه بیدار نشم چی میشه اصلا سخته برام ۸ صبح پاشم دلم میخواد تا ظهر بخوابم و نمیخوام بیدار شم ولی مجبورم... این ماجرا حالا قرار بود توی تهران باشه!‌ با اون شلوغی با اون استرس اش که از خونه و زندگی خودت دوری و هیچ چیز مثل جوری که بهش عادت داشتی نیست...
بهرحال اینا رو هم بجون خریدم و این رو هم از سر گذروندم و ۱۴ دسامبر ۲۰۱۲ بلاخره امتحان آلمانی دادم و قبول شدم!‌ هنوز برام غیر قابل باوره! هنوز!!!
از طرفی کارای آلمانم رو به یک کار بلد سپردم! قبل از این امتحان و یکی از نگرانی های بزرگم هم این بود که اگه توی این امتحان قبول نشم اینبار هم نمیتونم برم آلمان و باز مثل ۶ سال گذشته هی آلمان رفتن عقب و عقب و عقب تر خواهد افتاد!
ولی قبول شدم :)
صحبت کردن و تلفن زدن به این وکیل هم کار شاقی بود! استرسی که از تلفن زدن میکشیدم باعث میشد این کار بخوبی انجام نشه ولی با کمک دوست عزیزم به تمام این مشکلات فائق اومدم و تونستم مشکلم توی تلفن زدن رو تا حد زیادی برطرف کنم.
حالا کارای آلمان رفتن داره درست میشه بلاخره! پذیرش فرستاده شده٬‌مدرک آلمانیم رو دارم٬ از سفارت هم برای ۱۶ ژانویه ی ۲۰۱۳ وقت گرفتم! حالا برای اون هم استرس دارم به اندازه ی کافی ولی میدونم که حل میشه درست میشه برطرف میشه و میگذره و من نتیجه مو میگیرم :)
اینها روادید برجسته ی سال ۲۰۱۲ برای من بود. مطمئنا اتفاق های زیاد دیگه ای هم افتاده این وسط که خیلیاشونو یادم نمیاد و شاید یه روزی یادم بیاد خیلی هاشون و اونا رو هم بنویسم.
امیدوارم سال ۲۰۱۳ یه سال پربارتر از ۲۰۱۲ برام باشه.

۳۱ دسامبر ۲۰۱۲
ایران

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

منِ تنها

اگرچه میدونم قصه ی عشق و وصال و فراق و تنهایی و با کسی و بی کسی خیــــــــــــــــلی دیگه تکراریه ولی بهرحال الان دوباره احساس میکنم مثل چند سال پیشم یه آدم تنها و بی کس شدم و تنهایی رو تا مغز استخونم حس میکنم! حس خوبی هم هست در نوع خودش...
خوبه که بیخیال همه چیز دارم جلوه میدم خودمو و گاها موفق هم هستم... این خیلی خوبه!
وابستگی ندارم دیگه به هیچ کس و هیچ چیز...

منِ تنها٬ این است...
به واقع!

بدیش هم اینه که حرفمو دیگه میخورم و نمیزنم. چون مهم نیست بگم یا نگم بهرحال کسی نمیشنوه و نمیفهمه پس گفتن هم نداره.
و ازون جالب تر اینکه منی که ادعا داشتم میتونم تنهایی رو به خوشی و میمنت بگذرونم با اونی که میگفت تنهایی زندگی کردن «راه» نداره وضعیتمون شده برعکس! یعنی اینطور بنظر میاد! که من حالا آروم و قرار ندارم و اون٬ راحت شده انگار!
اینا همه تعجبیات زندگی ان! اینا رو باید یاد گرفت و آموخت!!

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

[Zusatzteil]

الان یک چیزایی داره یادم میاد از روزهای قبل از سفر...
این سفر قرار بود برام یجورایی سفر مرگ باشه!
ندونستنِ اینکه قبول میشم یا نه! با اینحال باید روز-در-میان ساعت ۶ بلند میشدم و با تاکسی تلفنی میرفتم کلاس در غیر اینصورت خیلی بهم بدتر میگذشت! اگر میخواستم فکر کنم که ۶ صبح پامیشم و با اتوبوس و بی آر تی و مترو میرم کلاس...
بهرحال جلسه ی اولشو که رفتم بهتر شدم اگرچه همچنان ۴ جلسه ی نابودکننده و دلهره آور دیگه جلوی رووم بود...
با اینحال اون روزا که همین یک هفته ی پیش بود تموم شد. روزهای نگرانی برای امتحان و نتیجه ی امتحان تموم شدن! و من امتحان رو قبول شدم و خوشحالم و راحت شدم :)


die Freude

وارد روز چهارشنبه شدیم!
پنج روز میگذره از قبولیِ امتحان آلمانیم!
روز جمعه ۱۴ دسامبر امتحان آلمانیمو دادم و فرداش یعنی ۱۵ دسامبر فهمیدم که قبول شدم! :)
هنوز طعم شیرین پیروزی زیر زبونم هست.
این روزها بیشتر از هرچیز دلم میخواد بگردم دنبال تک تک خاطره های روزهای تلخِ نگرانی از امتحان... تا بهشون نیشخند بزنم و احیانا کیف کنم از اینکه تونستم تبدیلشون کنم به این لحظه های خوش.
ناراحتم... از اینکه کسی که اینهمه مدت بهم کمک میکرد و همراهم بود٬ حالا دیگه کنارم نیست که شادیمو باهاش قسمت کنم!
از این بابت خیلی ناراحتم...
باری!
هنوز کارهایی هست که باید بهشون بپردازم و انجامشون بدم! مهم ترینش صحبت کردن با آقای وکیل راجع به کالج و دانشگاه و هزینه ها و این چیزاست که باید صحبت کنم. همینطور برای مصاحبه ی سفارت.
۱۶ ژانویه ی ۲۰۱۳ وقت سفارت دارم.
بهرحال باید این غم رو از خودم دور کنم و خودمو خالی کنم از هرچی که ذهنمو به ناراحتی مشغول خودش کرده...
دارم آلبوم MCMXC A.D از انیگما رو گوش میکنم!
خیلی خوبه.
و میخوام به چیزهای خوب فکر کنم.
باید ناراحتی ها رو فراموش کنم٬ حتی دلهره ها!
آدم که قراره روی پای خودش بایسته٬ باید قوی تر از این حرفهای ساده و فکرهای پر دلهره باشه.
حالا هرچی فکر میکنم به روزهای سخت و نگران کننده ی قبل٬ چیز زیادی یادم نمیاد... یکی زده خاطره هامو پاک کرده! همونایی که الان لازمشون دارم...

۱۹ دسامبر 2012
ایران
 

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

B1 Prüfung

روز پنج شنبه کلاس های آمادگی زبانم تموم شد!
روز جمعه امتحان آلمانیمو دادم!
روز شنبه فهمیدم که...
امتحان آلمانیمو...
قبول شدمممممممممم! :))
نمیتونم احساساتمو به اون صورتی که میخوام بروز داده بشه بروز بدم! نمیدونم حالا دلیلش هرچی که هست! فعلا خیلی نمیتونم اینکارو بکنم ولی هنوز وقتی گاه به گاه به این موضوع فکر میکنم میبینم که نه همچنان غیر قابل باوره!
هنوز نمیتونم باور کنم که من بلاخره تونستم این امتحان رو قبول بشم! برام یک آرزو بود...
و خوشحالیم تصور ناپذیر!
 بد نیست این رو هم بگم که اگر این امتحان رو قبول نمیشدم نمیتونستم فعلا ها برای رفتن به آلمان امیدی داشته باشم!!!
و گیر میکردم دوباره توی همین موقعیتی که برای توش زندگی کردن و بودن هیچ انگیزه ای نداشتم...!
ولی الان قبول شدم!
و ظاهرا که قرار نیست برای مدت زیادی توی این موقعیت بمونم :))
یسسسسسس! بمعنای واقعی کلمه! یسسسسسس!

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

فردا و چندتا فردای دیگر

فردا کلاس های آمادگی امتحانم شروع میشه؛ و باید سر صبح دقیقا برم.
و این بنظرم خیلی بدشانسیه و خیلی یجوریه...
کلا هرموقع به این موضوع صبح و راه دورِ کلاس و این چیزا فکر میکنم در همون کسری از ثانیه که فکرم شکل میگیره حالمو گند میزنه و بعد کلی زمان صرف این میکنم که حالمو خوب کنم و متعادل بشم و این چیزا...
خلاصه که خیلی بدشانسیه... اَی بابا!



۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

هجوم آدرنالین ۲

نکته ی ظریفی رو بخاطر آوردم.
تا کمتر از یک ماه پیش من آدم ولگردی بودم که تقریبا همیشه یک زندگی عادی و بی دردسری داشته نه چیز زیادی بدست آورده و نه چیز زیادی از دست داده و نه به هیچ کدوم از اینها نزدیک شده...
ولی الان دیگه وضعیت خودمو کاملا با اون آدم کمتر از یک ماه قبل متفاوت میبینم نمیدونم چرا به این سرعت باید یه همچین فکرای بلند بالایی بکنم ولی الان انگار قراره اتفاقای مهم و خاصی توو زندگیم بیفته! شاید چون این نزدیک شدن به اتفاق ها نزدیک شدن به آرزوهایی هستش که همیشه در ذهن داشتم که از دوران هنرستان٬ آخرهای هنرستان دقیقا برام مثل یک آرزوی دست نیافتنی شروع شده بوده و بهمین شکل هم ادامه پیدا کرده بوده... 
موقعی که میخواستم کنکور بدم توی سایتهای مختلف درباره ی پذیرش تحصیلی از آلمان گشته بودم و با چند نفری صحبت کرده بودم و فهمیده بودم که یک قبولی توو کنکور سراسری دانشگاههای ایران میتونه راه رفتن من رو باز کنه! اما من اونموقع سنی نداشتم هیچکسی هم باورم نمیکرد فکر میکردن دارم مسخره بازی در میارم کی دلش میخواست خودشو درگیر من کنه کی دلش میخواست کمکم کنه من کارامو بکنم و برم؟ هیچکس کمکم نکرد. چون یه مدرک قبولی از کنکور الکی میخواستم یه دانشگاه پرت قبول شدم ولی نرفتم!‌ چشم انتظار این بودم که بیان و من رو با همین مدرک بفرستن آلمان...
ولی نشد!‌ یک سال عقب افتادم... یک سال دیگه هم قبول نشدم!‌ شد دو سال! دفعه ی بعد یک شهر بزرگ قبول شدم!‌ یکی از بهترین و معروف ترین دانشگاههای ایران. ولی با شور و علاقه شروعش کردم و با بی علاقگی ادامه اش دادم و بلاخره با کلی مشروطی و نمره ی کم قبولش شدم. ولی حالا... قراره با همین مدرک برم از دانشگاههای آلمان پذیرش بگیرم و برم اونجا...
برم جایی که میتونم زندگیم رو بکلی متحول کنم. فک نمیکنم این یه اتفاق ساده و معمولی توو زندگی باشه پس شاید واقعا طبیعی باشه که فک میکنم زندگیم داره یه معنی خاصی پیدا میکنه.

بیست و هشتم نوامبر سفارت دوباره یه وقتی رو باز میکنه که وقت مصاحبه بگیریم برای ماه ژانویه.
ماه ژانویه باید مدارک رو ببرم سفارت و باهاشون مصاحبه کنم و اگر قبولم کردن دو ماه دیگه یعنی اوایل اسفند ویزام حاضر میشه.
یعنی میشه؟

۲۵ نوامبر


۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

هجوم آدرنالین!

دیروز روز پروداکتیوی داشتم؛ و این برای من مژده دهنده ی یک روز خوبِ...
کلی سایت های مختلف مربوط به گرامر زبان آلمانی رو دید زدم٬ مطلب یادداشت کردم و از همه بهتر اینکه مطالبی که مدت هاست تووش مشکل داشتم رو هم فهمیدم و یاد گرفتم. مثل Adjektivendung و یا Dativobjekt, Akkusativobjekt که مفعول مستقیم و غیر مستقیم هستن! اینا رو تونستم درک کنم و همینطور تا حد زیادی به استفاده اش هم پی بردم که باید فقط تمرین کنم که خوب توی ذهنم بمونه.
مشکلاتی هم داشتم در این میان از جمله اینکه هنوز نمیتونم یک نامه و یا یک نوشته ی منسجم و معقول و نسبتا خوب آلمانی رو بنویسم. موقع نوشتن همه ی قواعد نگارشی و دستور زبانی رو با هم قاطی میکنم و جمله هایی که بلد بودم یه زمانی رو هم٬ دیگه از ذهنم محو میشه. فک میکنم بخاطر تمرین کم باشه یا هرچی! ولی براش یه نقشه ای کشیدم٬ میخوام بشینم و متونی که مربوط به موضوعات: سفرکردن٬ دعوت کردن٬ شکایت و از این قبیل هست و توی نامه ها ازشون زیاد استفاده میشه رو بخونم و جملات خوبش رو یادداشت کنم اونا رو تمرین کنم و دائم سعی کنم جملات مختلفی ازشون بسازم.

شب آخر همه ی کارهایی که کردم نشستم به حرفی که بهم زده بودن فکر کردم که اگر پذیرشو بگیرم باید تا اسفند آلمان باشم!
ازونجایی که میخواستم فکر نکنم و ماهها رو با دستام بشمارم و میخواستم از توی تقویم ببینم که همه چی واقعی تر و قابل درک تر باشه برام رفتم و تقویم رو نگاه کردم و دیدم اسفند یعنی سه ماه دیگه فقط! فقط یعنی سه ماه دیگه!!!
باورم نمیشد. ساعت ۴ صبح بود نمیشد خیلی بالا پایین بپرم و خب اینجا هم روا نیست کلا آدم خیلی خوشحالی کنه و بالا و پایین بپره ولی در حد بضاعتم اینکارو کردم... بقدری خوشحال بودم و هستم که نهایت نداره نمیدونم باید با این فکر چجوری رفتار کنم.
انقدر که خوشحالی زیاد کم اتفاق افتاده توی زندگیم که ممکنه از خوشحالیِ این یکی اووردوز کنم.
فعلا نگران امتحان زبان هستم و بعد از اون نگران ویزا گرفتن. 
ولی بیشتر باید نگران همون امتحان زبان بود.


۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

فکر رفتن!

هنوزم فکر رفتن٬ فکر نبودن و فکر رهایی همه جوره ظهور میکنه.
حتی صدای هواپیما هم منو یاد رفتن به جایی که دلم میخواد میندازه.
بگذریم از اینکه صدای هواپیما همیشه برام پر از حس خوب بوده؛ ولی الان اون حس دو چندان شده...
لحظه شماری میکنم...

The Bard`s Song

این آهنگ رو دوستم برام ایمیل کرد. از همون هاییه که کلی حس داره توش و کلی آدمو میتونه تحت تاثیر قرار بده. من خیلی خوشم اومد ازش. رفتم متنشو پیدا کردم؛ متنش هم خیلی خوبِ.
این قسمتش رو بیشتر از بقیه اش دوست داشتم:
...

Tomorrow will take us away
Far from home
No one will ever know our names
But the bards' songs will remain
Tomorrow will take it away
The fear of today
It will be gone
Due to our magic songs

There's only one song
Left in my mind
Tales of a brave man
Who lived far from here
Now the bard songs are over
And it's time to leave
No one should ask you for the name of the one
Who tells the story
 
 ...

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

من دیگه کاری با کار این قافله ندارم!

اساساْ...
بگذریم از اینکه برام جالب بوده همیشه جمله ام رو با «اساساْ» شروع کنم٬ اینو باید بگم که من هیچ نزدیکی و یا قرابت احساسی با افرادی که مجاب شدم باهاشون زندگی کنم ندارم. یا اگر هم اون ته های مغزم دارم٬ میخوام نداشته باشم؛ مگر٬ اینکه یک روزی این رفتارها این حرفها این اخلاق ها رو فراموش کنم! اونموقع شاید دوباره بگم: نه بابا حالا اینجوری ها هم نیست... بیخیال!
ولی در حال حاضر که «برامز» گذاشتم و هدفون وصل کردم و هدفون رو به گوشهام وصل کردم و حس میکنم کمی دارم آرامش میگیرم میدونم که متنفرم از در کنار این ها بودن٬ و هیچ دودلی و تردیدی برای جدا شدن از اینها ندارم.
رفتارهای بیمارگونه و مریض که من رو طی این سالها از بچه گی تا الان تبدیل به یک آدم عصبی و خشمگین کرده؛ کسی که زود از کوره در میره و نمیتونه بدون استرس و اضطراب با کوچکترین اتفاق های زندگیش کنار بیاد. حاصل این جمع که هیچ اسمی براش ندارم٬ اعصاب بهم ریخته ی من و روانِ پریشان و دست های عرق کرده ی من و وجود پر از اضطراب من بوده... 
من به خودم حق میدم که هیچ نسبتی با این جمع نداشته باشم و سعی کنم خودم رو از این جدا کنم و آرامش رو به زندگی خودم برگردونم و زندگی مورد علاقه و دوست داشتنی خودم رو جدا از اینها و در کیلومترها دورتر از این ها تشکیل بدم و نذارم که دیگر و دوباره مزاحم روانِ من بشن.
نمیدونم برای این واقعه و موضوع مهم لازمه که مثالهای متعدد و ریز و درشت بیارم که اینجا ثبت بشه که یادم بمونه و عینا درک کنم و احساس کنم و لمس کنم این گندی رو که اینها به من زدند؟
خیلی زیادِ از حوصله ی من خارجِ ولی نمیخوام هیچوقت یادم بره...
از استرس هایی که در کودکی سر مشق و امتحان و تکالیف انجام نشده ام به من میدادند باید گرفت و رفت تا وقتی که بزرگتر شدم و موضوعات جدی تری داشتم و استرسهای بیشتر و بزرگتری که سر موضوعات جدی تر و مهم تر بهم میدادند.

۲۰ نوامبر 2012
ایران

پی نوشت: در کل زندگی من فکر میکنم به دو بخش تقسیم بشه: زندگی در ایران٬ زندگی در آلمان.
احتمالا زندگی در ایران رو بریزم دور و زندگی در آلمان رو با تمام خواسته های خودم درست کنم و بسازم و زیبا کنم و سعی کنم این قبرستون شوم رو فراموش کنم...

پی نوشت ۲: انقدر که این جمع کثافت ضربه ی روحی و احساسی به خودم و زندگیم زد ۹/۱۱ به آمریکا نزد!!

جاویدان

بعضی آدما هستن برای من که هیچ جور نمیتونم مرگ شونو باور کنم. بنظرم اینا نباید بمیرم!‌ اینا باید جاوید بمونن.
یه لیستی از این افراد برای خودم درست میکنم:

۱. متیو پری (چندلر بینگ)
۲. مت لوبلانک (جویی تریبیانی)
۳. محمدرضا شجریان
۴. شهرام ناظری
۵. روآن آتکینسون (مستربین)

شاید چندتای دیگه ای هم باشن ولی فعلا اینا فلاش میزنن توی ذهنم! بنظرم اینا باید همیشه بمونن! انقدر که دوست داشتنی و خوب و معرکه ان...

خبر خوش!

ازونجایی که خیلی گرسنه ام میخواستم نوشتن رو به وقت دیگه ای موکول کنم ولی کارای گوشت قرمه با پیاز درست کردنم درست شد و غذامو خوردم و حالا میتونم بنویسم (اگرچه در حال تماشای اپیزود ۶ فصل ۳ د واکینگ دد هم هستم).
امروز روز خوبی بود! 
خبرهای خیلی خیلی روشن و شیرینی به دستم رسید.
فقط یکمی ناراحت شدم برای دوستم.
ماجرا از این قراره که اگر همه ی کارها خوب پیش بره من تا اسفند ۹۱ میتونم آلمان باشم.
ولی دوستم بدشانسی آورده یکمی بخاطر مدرک زبانش و قضایای پذیرش برای دکترا که اون دنبالشه هم با لیسانس که من دنبالشم فرق میکنه.
باری!
دارم تلاشمو میکنم٬ دارم سعی میکنم هرموقعی که حس و حالش بوجود میاد یه مطلب خوبی از آلمانی یاد بگیرم یه چیزی که بدرد امتحانم میخوره... میخوام تلاشمو بیشتر و بیشتر کنم میخوام پیشرفتمو ببینم!‌ و میخوام انقدر حس کنم با این زبان راحتم که دیگه دغدغه ای برای امتحانش نداشته باشم و برم و قبول بشم.
فکر قبول شدنش هرچند برام دوره اما غیر ممکن نیست! یکبار توی امتحان فِیل شدم ولی اینبار نمیخوام این اتفاق بیفته!‌
میخوام این سرنوشت شوم که ۵۰٪ احتمالات ذهنمو در بر گرفته رو به صفر برسونم. 
اگر قبول بشم... همه چی اینجا تموم میشه و زندگی من یکدفعه از آلمان شروع میشه.
هنوز کلی کار برای انجام دادن هست٬ اینو میدونم ولی مهم چندتا کار اصل کاری ئه که باید انجام بشه!‌ بقیه اش ریزه کاری ئه واقعا نه چیز دیگه...

۲۰ نوامبر 2012

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

در آمال!

یادم رفت از اتفاقات جالب امروز بگم!
دوستم برای تأیید اصل و ترجمه ی مدارک توسط سفارت آلمان رفته بود تهران و سفارت و به موجب نامه ای که وکیل محترم و حاذق مون برامون جور کرده بود تونستیم از پول کلانی که سفارت برای هر برگه ی مدرک میگیره خلاص بشیم.
ماجرا از این قراره که اگر یک محاوره ی کوچک با دانشگاه آلمان هم بعنوان سندی مبنی بر اینکه ما میخوایم برای امر تحصیل مدارک رو تأیید کنیم به سفارت نشون بدیم اونها اون پول کلانی رو که از ما قراره بگیرن٬ چشم پوشی میکنن!
نمیدونم چرا٬ نمیفهمم چطور! اما میدونم که حقیقت داره! چون خودمون تجربه اش کردیم.
اگرچه نمیخوام کار وکیل حاذق رو کم جلوه بدم که هرگز چنین نبوده! بلکه عکس اش رو میخوام بگم و اون اینه که وقتی یه نفر مثل ایشون اینقدر به راه و چاه آشناست و میدونه دقیقا داره چیکار میکنه چقدر برای ما مفید واقع شد!
در غیر اینصورت باید برای هر برگه ی مدارکمون مبلغی حدود ۶۰ تا ۱۲۰ هزارتومن نقدا میدادیم به سفارت! میدونید بعبارتی میشه ۱-۲ میلیون تومن! و با همین روش ساده این اتفاق نیفتاد...!!!! باور کردنی نیست! هنوز برای من باور کردنی نیست!
من سالها از زمان کنکور از زمان ۵-۶ سال پیش شاید دنبال خودم دور میزدم مثل سگی که بدنبال دم خودش میگرده! و هیچ کار دیگه ای نکرده بودم! و یک نفر آشنا به امور توی مدت ۱-۲ هفته ای اینهمه کار رو پیش برد!
از این بابت خیلی خوشحالم! خیلی! فک میکنم کار به کاردان سپرده شده.
از طرفی برای ترجمه ی مدارک هم ایشون گفت نیاز به ترجمه ی آلمانی نیست! بلکه ترجمه ی انگلیسی کافیه! و همین هم باعث باز کلی از نظر هزینه برامون صرفه جویی بشه! که مهم ترین امر این قضیه هم همینه! 
ترجمه ی مدارک من شد ۲۳۰-۴۰ شد و مال دوستم ۳۷۰ تومن اگه اشتباه نکنم و تازه این ترجمه ی انگلیسی بود! اگه آلمانی بود حداقل دو برابر این مبلغ میشد.
خوشحالی نداره؟
باید ببینیم مراحل بعدی چطور پیش میره!‌
امیدوارم فقط به ددلاین برسیم و ایشون بتونه برام پذیرش تحصیلی بگیره.

۱۹ نوامبر 2012

خاطره٬ آینده و حال!

یادم میاد چند سال پیش رو!
نه اینکه ذره ای علاقه داشته باشم به زمان گذشته برگردم - که هر روزشو که گذروندم خدا رو شکر کردم بلکه یه لحظه هاییش برام خوش و شیرین بوده که هنوز اونا رو به خوشی یاد میکنم...
این آهنگ رو من٬ نمیدونم شاید بتونم بگم ۷-۸ پیش از توی ماهواره از توی شبکه های اُنیکس یا مَجیک بود که میذاشت و میدیدم و هرموقع که این پخش میشد من از درون سر تا پام محو این آهنگ میشد! محو حس خوبی که بهم میداد. بهم حس اونجایی رو که میخوام باشم می داد! اونموقع البته ایده ی خاصی از این موضوع نداشتم ولی بهرحال منو جذب خودش کرده بود. حالا هم بعد اینهمه وقت وقتی بهش گوش میکنم میتونم به اونجایی که میخوام باشم و زندگی کنم فکر کنم. 
اسم آهنگ به آلمانی میشه زندگی. متن آهنگ هم خوب و دوست داشتنیه.
نمیدونم سالها بعد چه اتفاقی برام میفته!‌ برای من و زندگیم اما دلم میخواد تصمیم های درستی بگیرم که بعدا کمتر پشیمون بشم از اینکه چرا فلان کار رو نکردم٬‌ چرا نشنیدم و چرا کور بودم! زندگی مطمئنن خیلی سخت خواهد بود ولی مهم اینه که بشه بصورت یک بازمانده تووش باقی موند و لحظه های خوب رو فراهم کرد...
مسلما من نمیتونم برای همه ی جوانب زندگیم برنامه ریزی کنم بنابراین هر اتفاق خوب و یا ناگوار رو سعی میکنم قبول کنم٬ ازش لذت ببرم و یا براش راه حل و چاره ای پیدا کنم...
گاهی خیلی خسته میشم. از بودنم! و از عدم توانایی ام در انتخاب یک تصمیم! عصبانی میشم! می ترسم!‌ پاک می مونم که الان چه کنم؟! چپ برم یا راست! یا مستقیم یا برگردم؟
ولی چیزی که همیشه در خودم ستاییدم این بوده که بنحوی همیشه راه چاره یا راه فراری پیدا کردم.


۱۹ نوامبر 2012

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

خاطره ی دوران جنگ (مثلا)

یکی از دوستام برام یه خاطره یا بهتره بگم یکی از سوتی هاشو تعریف کرد. 
خاطره از قول خودش:

داشتم راجع به دومین کنترلر ها صحبت میکردم
و رسیدم به بحث مالتیپل دومین کنترلها و رپلیکیشنا...

یکی پرسید اگه یکی از اینا به طور کامل از کار بیفته مشکلی تو کل شبکه ایجاد نمیشه؟
اختلال ایجاد نمیکنه؟
هی گیر داد
من توضیح دادم
باز پرسید
گفتم ببین
(انگشت شصت هر دو تا دستم رو به سمت عقب گرفتم)
....گفتم این سیستما همشون از پشت با هم 
تا اینجاش رو گفتم موندم چی بگم
یه سکوت مرگبار نزدیک پنج ثانیه
ده ثانیه کلاس رو گرفت
نتونستم واژه ای پیدا کنم که قضیه درست شه
حرف رو ادامه دادم
ارتباط برقرار میکنن....
سرم رو انداختم پایین
ملت ترکیدن
دختر


و من هنوز پخش زمینم از شدت خنده از همونجا دارم بلاگ مینویسم :)))

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

جهت تقعر و نقطه ی عطف

الان مدت هاست که وبلاگ نویسی نکرده ام. خواستم وبلاگ جدید بسازم و شروع کنم دیدم احتیاج به اسم و رسم و... غیره ی زیادی ست٬ من هم که در این زمینه بسیار وسواسی و وقت تلف کن هستم گفتم ادامه ی همین مسیر رو بگیرم و پیش برم.
نمیدونم پایین تر از این پست چی نوشتم و علاقه ای هم ندارم بدونم. زندگی من عوض شده٬ هرروز زندگی من عوض میشه!
و من هم عوض شدم٬ اون آدم پست قبلی چندماه پیش نیستم! 
پخته تر٬ مصمم تر٬‌عاقل تر و بسیار قوی تر شده ام. این پست٬ میتواند نقطه ی عطف این وبلاگ باشد!
این پست شروعی دوباره نیست
من تمام نشده بودم که این شروع ام باشد! فقط علاقه ای و حوصله ای به نوشتن نداشتم و حالا دارم و می نویسم.
و این موسیقیِ جَز تقدیم به خوانندگان:

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

I`m So Fucked Up!

آدمي كه حرفشو نتونه جاي بهتري بزنه، مياد اينجا مينويسه!
حوصله ي دلتنگي و اين مسائل رو كه ندارم، و الا بهش ميپرداختم حسابي! پير شدم براي اون مسائل!
اما احساس بدبختي و بازندگي رو كجا و چجوري حل كنم؟ برام قابل هضم نيست، خيلي وضعيت افتضاحي دارم! خيلي!
بد آوردم، و ديگه توان بلند شدن و جنگيدن رو ندارم، احتياج به زماني براي بازيابي خودم دارم اما وقتم كمه!
بايد براي امتحان آلماني ام تمرين كنم، ولي حس و حال شو ندارم. بد آوردم! نمره ي يكي از درسهام رو نياوردم! علي رغم اينكه تلاش زيادي براش كردم اين آخري ها! و بعيد نيست بقيه رو هم بهمين شكل گند بزنم... خسته ام
...

20 ژوئن

۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

Sweet Jesus Mother Of God!


عنوان پست رو میبینید؟ هیچوقت فکر کردید که چه عبارت مسخره و احمقانه ایه؟
بای د وی... برنامه ریزی منسجمی کردم برای انجام کارهام تا شاید بتونم به همه اش برسم.
اولین کار و مهمترین کار اینه که خودمو به امتحان آلمانی برسونم و خودمو براش آماده کنم. یه کتاب مخصوص آمادگی توی اون امتحان (امتحان ب1) گرفتم و قصد کردم تا آخرش بخونم و تمرین کنم و باید موفق بشم! که خوشبختانه حدود 100 صفحه هم بیشتر نیست! اون کتاب اصلی ب1 که حدود 250 صفحه بود رو در عرض یکی-دو ماه تموم کردم! این دیگه نباید زیاد کار داشته باشه.
کار بعدی که امروز باید برم سراغش, ترجمه ی مدارکم هست, و پرینت فرم پذیرش دانشگاهها و البته تهیه و تنظیم سی وی (در قالبی که دانشگاه پسند کرده ان). این از این.
میخوام یک آهنگی رو هم که این روزها - نمیدونم چرا - زیاد بهش گوش میدم رو بزارم اینجا, شاید قبول خاطر واقع بشه.


ژوئن 19

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

تصمیم کبری - مهمان لبنانی


خب بلاخره حس نوشتن پیدا کردم... اگرچه احساس میکنم وقتم تنگه و باید به کارای مهم تر دیگه ای که دارم برسم ولی خب نوشتن هم کمک زیادی به افکار آدم و جمع و جور شدنش میکنه! 
مهم ترین کاری که بعد از امتحانات ام باید انجام بدم اینه که بشینم و برای امتحان آلمانی 16 اُم ماه دیگه تمرین کنم و همزمان بگردم برای دانشگاههای دیگری برای پذیرش! فعلا تونستم یکی پیدا کنم که شرایط خوبی داشته... و همزمان مدارکمو باید برای ترجمه ببرم و همزمان باید مدارک دیگه مو هم آماده کنم... اینهمه کار کم نیست اما من خودمو دارم کم نشون میدم. وقتی خونه ام دلم میخواد بشینم پای لپ تاپ و اپیزود های اول فرندز رو جلو-عقب ببرم یا فول متال آلکمیست رو بهمین شکل ببینم و یا خلاصه سرمو با همچین چیزایی گرم کنم, بهتر ئه بگم وقتمو با چنین چیزای تلف کنم! باید کلی کتاب بخونم, ولی خب اینکارم نمیکنم چون کارای مهم تری دارم ولی کارای مهم ترم رو هم انجام نمیدم, چون که از امتحانات خسته و کوفته اومدم بیرون و میخوام لم بدم و بیخیال, وقتمو تلف کنم...
باری!
امروز به منزل یکی از آشنایان رفتم. دایی ام, قرار بود از افغانستان برگرده و ببینمش که شب دوباره پرواز داره به شهری دیگر. در این اثنی, آن آشنایم, مهمانش سر رسید؛ زنی لبنانی بود به اسم "نادیا"! پر از ذوق و علاقه و متأسفانه "مسلمان - شیعه" ولی من مشکلی با کسی ندارم تا وقتی کسی با من مشکلی نداشته باشه و بسیار هم از بودنش خوشحال شدم, حس خوبی به آدم می داد. بقیه نمیتونستن باهاش ارتباط برقرار کنن, چون کسی انگلیسی یا عربی یا فرانسوی حرف نمیزد و من مجبور بودم حرف هاش رو برای دیگران و حرف دیگران رو براش ترجمه کنم, خوب و جالب بود! تا بحال زنی عرب و خوش ذوق و سرزبان و مهربانی از نزدیک ندیده بودم.
تا اینجا, روز نسبتا خوبی بود.

16 ژوئن

اولین حرف

بعد از اینکه “عطسه های یک قلم” قبلی, فیلتر شد, وبلاگ نویسی من هم گوشه ای کز کرده و افلیج به نبود خودش ادامه میداد… و راستش, قلم من هم دیگر یارای نوشتن نداشت.

تا همین الان که یکی از هزاران وبلاگم رو زنده کردم و بعد از ساعت ها و لحظه های مدیدی شروع کردم به نوشتن, و حرف برای گفتن زیاد دارم! اینکه از کجا شروع کنم مهمه یا مهم نیست, نمیدونم؛

…این مهمه که تا عمر دارم, وقت دارم برای نوشتن, و خواهم نوشت, خیلی خیلی جدی, خیلی خیلی خفن

با سلام

این ترانه هم تقدیم به اولین یارها