صفحات

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

منِ تنها

اگرچه میدونم قصه ی عشق و وصال و فراق و تنهایی و با کسی و بی کسی خیــــــــــــــــلی دیگه تکراریه ولی بهرحال الان دوباره احساس میکنم مثل چند سال پیشم یه آدم تنها و بی کس شدم و تنهایی رو تا مغز استخونم حس میکنم! حس خوبی هم هست در نوع خودش...
خوبه که بیخیال همه چیز دارم جلوه میدم خودمو و گاها موفق هم هستم... این خیلی خوبه!
وابستگی ندارم دیگه به هیچ کس و هیچ چیز...

منِ تنها٬ این است...
به واقع!

بدیش هم اینه که حرفمو دیگه میخورم و نمیزنم. چون مهم نیست بگم یا نگم بهرحال کسی نمیشنوه و نمیفهمه پس گفتن هم نداره.
و ازون جالب تر اینکه منی که ادعا داشتم میتونم تنهایی رو به خوشی و میمنت بگذرونم با اونی که میگفت تنهایی زندگی کردن «راه» نداره وضعیتمون شده برعکس! یعنی اینطور بنظر میاد! که من حالا آروم و قرار ندارم و اون٬ راحت شده انگار!
اینا همه تعجبیات زندگی ان! اینا رو باید یاد گرفت و آموخت!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر