صفحات

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

بی نام و بی نشان

با سری خموده و حالی خسته در بیابان می دوید٬ نه چراغی از چند کیلومتری پیدا بود نه ردی از سبزی و آبادی...
دهانش از میانه تا گلویش خشکیده بود٬ با یکبار و چندبار آب دهان قورت دادن هم نمیتوانست آن را تر کند.
باران نم نم شروع به باریدن کرد٬ چهره اش شکفت و با توان بیشتری شروع به دویدن کرد.
آنقدر بی اختیار می دوید که آخر پایش به سنگی گیر کرد و زمین خورد.
نتوانست و نمیخواست دیگر بلند شود٬ باران شدید شده بود٬ همان جا با حالی نزار و بی امید به تکه سنگی تکیه کرد.
با صورتی برافروخته که در تاریکی شب و نور مهتاب مانند آتشی سرخ می نمود قهقهه ی دیوانه واری سر داد؛
می خندید و مشت هایش را به خاک خیس خورده ی اطرافش میکوفت.
حتی نمی شد تشخیص داد که میخندد یا می گرید٬ آنقدر که مستاصل از امید به نجات بود که انگار رهایی یا گرفتاری و مرگ دخلی به حال پریشان اش نداشت. همانجا٬ بی خیال از هرچیز نشست و آب باران به دهان ریخت و با شکمی گرسنه و فکری از هم گسیخته ساعت ها خندید تا آنکه بیحال شد و از هوش رفت.
...
هنوز خبری از او در دست نیست.

یکشنبه ۱۳ مرداد ۹۲
ایران

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

بی نام و عنوان

اینجا که من نشسته ام و خون از رگ های دستان و صورت لاغرم می گذرد٬ توان آخته نشستن را نیز ندارم.
کلمات پر از نومیدی من گویا و جویای احوال دوصد مفلوک و تباه من است؛ و آنقدر از این دور تسلسل نومیدی غم چهره خسته و افسرده ام که توان تغییر به وضعی کمی بهتر از اینی که هست٬ هم ندارم....
روزها شب و شب ها روز می شوند بدون آنکه ذره ای دخلی در آنها داشته باشم یا برگ درختی را از تکانش باز داشته یا به تکان بی اندازم؛ در این حال و مقام فکر چاره ای افتادن یا نشستن و نوشتن٬ یا تلاشی هرچند کوچک هم برایم محال و ناممکن است٬ نشدنی است٬ دور است٬ نا پیداست. نمیدانم از چه٬ به این روز افتاده ام. نمیدانم از چه تو گویی هر روز حال وخیم تری نسبت به روز پیش پیدا میکنم و هر روز امیدم را بیشتر از پیش به خودم از دست می دهم. خوشی های گذشته ی دور٬ امید های آینده ی ناپیدا.
...

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

روزی

روزی انتقام این روزهای بارانی تنها را خواهم ستاند!
روزی جواب خودم را بخاطر اینگونه زیستن خواهم داد!
روزی شاید دیگر اینگونه نبودم... ساده تر٬ بهتر٬ شاد تر بودم....
روزی شاید دیگر حسرت «روزی» را نخواهم خورد.

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

صاحب وجودی

نمی دانم از کجا باید شروع کنم و چگونه شروع کنم و این خود مساله ایست که می شود روزها روی آن اندیشه کرد!
زندگی بی آغاز خودم را از کدام قسمت پاره کنم و به بعد اش را ادامه دهم که سر و ته ای پیدا کند٬ نمی دانم. نمی شود.
همین الان را می گویم و کاری به کونه ی عمرم ندارم.
می خواهم از شخصیت ام بگویم.
حالا که اینجا نشسته ام. این من و شخصیت حال حاضر من نه چیزی پیچیده و عمیق و ژرف بل موجود زنده-مرده ای است که در هم تنیده؛ که نمیشود طرفش رفت و فهمید مرده است یا زنده؛ چرا که انقدر وحشتزده٬ رنگ و رو برگشته و زرد و البته ترسناک می نماید که هرکسی در نگاهی طولانی مدت به آن خواهد فهمید که کاری از دستش برای آن بر نمیآید.
می توان آن را مانند بدن بره ای آویزان از چنگک سلاخ خانه تصورش کرد با دندانهای شیر٬ و خوی وحشی و در عین حال آرام یک کوسه٬ و دمدمی مزاج چون یک مار... و البته با مغز یک انسان؛ که زیاد هم می اندیشد و آرام گرفتن برایش مقدور نیست.
موجودی چنین که نه می شود آن را کشت نه می شود رهایش کرد نه می شود رام اش کرد...!
براستی با آن چه می شود کرد؟ امروز و فردا را باید گذراند و رفت و آمد و غذایش داد٬ تا ببینیم چه می شود....
تنها کاری که از دست هرکسی که نزدیک این بی مروتِ لاکردار لامذهب میشود برمیاید این است که رهایش کند بحال خود٬ که یا بپوسد یا بگردد جایی پیدا کند٬ یا بمیرد یا بِدَرَد یا از غم ویران شود. موجودی که برای خود نیز ناشناخته مانده است.
از کوه و دشت و گل و درخت مشعوف می شود٬ از باران و هوای ابری و تگرگ و رعد و برق به وجد میآید٬ برای دوستی و دوست داشتن جان می دهد ولی همین آدم در یک آن می تواند خلاف تمام این چیزها را ثابت کند.
البته به غیر از هوای ابری و باران و رعد و برق و تگرگ که مرا خود ز آغاز بود این سرشت و جز این هم نتوان بود!
در باقی موارد روی هیچ سنگی آرام نمی گیرم. نزدیک ترین کسم٬ عشق زندگی ام را بخاطر اینکه نمی دانستم چگونه باید با او تا کنم چگونه با بودنش تا همیشه٬ خودم را آرام کنم٬ چگونه می توانم خودم را به همیشه فقط و فقط نزدیک او بودن راضی کنم٬ از دست دادم! فکر میکردم اگر باشد دیگر دست و پای مرا خواهند برید و به بند خواهند کشید و من را با آن حال و روز مجاب به فرار خواهند کرد. عشقی که احساس آزادی و قدرت و توانایی شگرفی در من بیدار کرده بود٬ مرا داشت به زندانی راه نا بلدی تبدیل می کرد که خود را درون هزار توی زندگی میدید. فکر میکرد از فردای امروزی که عاشق شده است دیگر نمی تواند سلامی به دیگری کند یا راهی را برود که با دستی هم دست شده است! فکر میکرد زندگی را باخته است دیگر تصمیم اش مال خودش نیست و از پیش برایش تعیین شده است که آقا این عشق مال شما و برش دار و هرجا که میخواهید با هم(!) بروید و دور هم بگردید و خوشحال باشید و بعد با لبخندی دروغین راهی ناکجاآباد می کردش....
من که نمی دانم امروزم چه اندازه ی فردایم است چگونه می توانم دست یک بی گناه را در دستان خودم ببینم؟
زجه میزنم که کجاست ولی میگویم نیا نزدیک تر نیا که از گزندِ منِ هرط فی الکلام در امان نخواهی ماند!
بی وجودش ندانم چه باید کرد ولی با وجودش هزار شکوه خواهم کرد.
این بود ذره ای از تالاب شخصیت چون روده آویزان من روی گاری های جاده ی قزوین-تهرانِ سال یک هزار و دویست و بیست!

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

خودکشی یا تصویری از آن

مثل خیلی از شما ها من هم زیاد به فکر خودکشی افتاده ام!
البته هیچوقت جرات اش را نداشته بودم و همیشه به آنهایی که توانسته بودند تا آخرش بروند رشک می بردم!
آن هم با گاز و طناب دار و پاره کردن رگ و این خشونت ها!
خیلی به کشتن خودم راغب باشم با همان اسلحه در همان ثانیه کار خودم را تمام کرده و دردسری هم برای بقیه ایجاد نمی کنم!
باری همیشه بعد از انصراف از این فکر به اینکه چقدر این کار احمقانه است افتاده بودم و آرام تر شده بودم.
این بار وقتی در میانه ی این فکر بودم گفتم بذار درباره اش جستجویی کنم...
به این نقاشی از «ادوارد مانه» رسیدم:


بنظرم ابهت خوبی داشت٬ دلم میخواست ای کاش با همین ابهت می شد آدم خودش را بکشد ازش نقاشی بکشند بعد زنده شود و ببیند چه خبر شده... آیا کسی روی سرش ایستاده آیا کسی نقاشی اش را کشیده آیا چه فکری درباره اش می کنند؟
خلاصه انقدر غرق این نقاشی شدم و بعد کارهای دیگر این نقاش را دنبال کردم که به کل از فکر این چیزها بیرون آمدم و باز فکر کردم که چقدر تصور احمقانه ای است از زندگی! این که خودت را بکشی!
البته میدانم این فکر هم گذراست و دوباره به سراغ آدم میآید! مثل وقتی ست که سکس می کنی و بعد خودت را بی نیاز از هرسکسی می بینی ولی چند ساعت بعد یا چند روز بعد دوباره مخ مخ ات میشود که سکس کنی. یا معتادی که گیر مواد است و مواد که بهش میرسد میگوید: عمرا دیگر دست به مواد ببرم و بعد از نشئگی همان آش و همان کاسه.
باید دید آخر چه تصمیمی میگیرم! فعلا میتوانم بگویم با نداشتن یک ششلول درست مثل همانی که در نقاشی است خودکشی ام به تعویق افتاده است. تا بعد...
See you space Cowboys...

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

گور دسته جمعی

خوابیده بودم٬ چشمهایم را باز کردم٬ انقدر سکوت بود که انگار هیچکس در خانه و هیچکس در کوچه نبود؛
هیچکس سر خیابان و کل شهر و کل کشور و کل آسیا و کل جهان نبود! 
گوشهایم را تیز کردم!
صدای پر تلاطم خورشید که هوو هوو کنان آتش میبارید و ماه که هوو هوو کنان چون جغد میخواند را از آن دور ها میشد شنید!
و شب را که جاری بود و صبح را که در راه بود...
و باران که زمزمه می کرد و دلخوشی می پراکند!
و آسمان! 
آه این آسمان سرخِ شبانگاهِ ابری!!!
که همه چیز من بود...
وسیع و بی انتها بود...
بوی خوش می داد٬‌ مستم می کرد!
بوی بارانِ پر زمزمه ی زیر لب٬
بوی خنکایش٬ که قاطی اش چمن و کاج و خاک خیس بود! [چشمهایم را می بندم و لبخند به لب:] هوممم... بَه!
...
ساکت! صدایی می آید!
زوزه ی باد است...؟
ساکت! صدایی می آید!
گردش سنگین زمین است...؟
ساکت! صدایی می آید!
 گذشتِ لحظه هاست...؟
صدای آینده ست!
صدای زایش فرداست!
صدای تغییر است!
من در این جهان تنها نیستم!
حتی برف که خاموش ترین است!
حتی باران که بی صداترین است!
 همگی با من و همگی مال منند!

مردمیان خوابند٬
مردمیان خاموشند...
مردمیان مرده اند!

۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

زندگی پیرمردی!

دلم میخواهد کلبه ای داشته باشم؛ بالای قله ی کوه پایین پایم جنگل درخت های بلند٬ دو کوه که بالا و پایین بروی یک دریای وسیع. حالا دریا هم نبود اشکالی ندارد! پشت کلبه ام باغچه ای داشته باشم که بشود چیزهای مورد علاقه ام را بکارم؛ قسمتی سبزیجات٬ یعنی نعنا و ریحان و جعفری و ترخون و تره٬ قسمتی دیگر صیفی جات یعنی بلال و بادمجان و گوجه های ریز و ترش با کدو زرد و در قسمتی دیگر... چیزهایی دیگر!
بعد اینترنت پر سرعت داشته باشم که بتوانم جهان را بگردم. و قفسه هایی پر از کتاب و شومینه ای که گرما آور باشد و بتوان غذا و چای رویش درست کرد. و میز تحریری کنار آن که بتوان روزها و شب ها روی آن نشست و خواند و نوشت!
حتی بدون اینترنت هم این رویا برایم قابل تصور است!
زندگی آخرش برای من همین است. نوشتن٬ ایده پرداختن٬ کمک کردن به دیگران و زندگی کردن٬ خوش بودن! یا چیزی در همین حدود:---)

البته این تمام رویایی که می اندیشم نیست:) کامل تر خواهد شد.

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

گشنگی٬ تنبلی٬ گوز٬ شقیقه

نمیدونم واقعا مشکل این رخوت و سستی من در چیه!
فقط یک حدس کلیدی و اساسی میزنم. فکر میکنم همه اش بخاطر گشنگی باشه!
من همیشه ی خدا گشنه ام! 
هیچ وقت نشده که با آرامش از سیری کامل یک گوشه بشینم و روزگارمو سپری کنم.
در بهترین حالت میدونستم که باید یک فکری برای یک ساعت دیگه ام بکنم که ضعف و گشنگی و سرگیجه و تعریق بهم هجوم میاره. اینه که وقت برای کارای دیگه نداشتم و ازون بدتر همیشه چیزی که میخوردم چیز لذیذ و خوشمزه ای نبوده و حالمو اصلن خوب نمیکرده بنابراین من ملول و خموده فقط سعی میکردم غر نزنم و یه گوشه بشینم فقط به بطالت بگذرم!
آره واقعا همین بوده همیشه مشکل رخوت و سستی من!
من آدم گشنه ای هستم.
گشنه ای که میدونه چی باید بخوره ولی چیزی برای خوردن پیدا نمی کنه!

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

کوه و هوای نمناک و بارونی و تگرگی و ابری و خیلی خوب

عکس هایی که جمعه ی هفته ی پیش در سفری به خارج از شهر گرفتم.


هوا فوق العاده بود. ابری بود و خنک. بارون می اومد. تگرگ می اومد. همه چیز رویایی بود. درست همونطور که می خواستم!


و مورد علاقه ترین من:


و همه غر میزدن و ناراحت بودن از اینکه هوا بارونی بود! فقط من و دوستم خوشحال بودیم.
گرفتن این عکس ها هم کار دشواری بود. سنگ های صاف کوه توی هوای نمناک در حال ریزش بود٬‌ روی کوه هم که بودیم بارون باز گرفت و باعث ریزش بیشتر سنگ ها می شد. سنگ ها به خودی خود در حال افتادن بودن و ما هم گیر کرده بودیم نمیتونستیم بیایم پایین و هم نمیشد بالا بمونیم. تگرگ محکم به سر و صورتمون میزد و از طرفی رعد و برق وحشتناکی در حال غریدن بود.
من که در رفتم اومدم پایین ولی دو تا خانمی که همراهم بودن اون بالا گیر کرده بودن و میترسیدن بیان پایین. چون واقعا هیچ جای ثابتی پیدا نمیشد که پاهات رو بهش بند کنی. هرجا پا میذاشتی فرو میریخت.
خیلی خوب بود.

داستانهای عاشقانه٬ روابط سیاه یا: ریدمان به عشق و عاشقی و روابط و زیر و بالایش

این داستانهای عاشقانه دیگر عجیبا عقم را در می آورند.
 الان یکی شان را گذاشتم جلوی چشمم که انگیزه ام را برای این نوشته حفظ کنم.
 دیگر آنقدر این قضایا برایم تکراری و ملال آور شده اند که می ترسم که نکند حتی خودم تبدیل به یکی از این نویسنده ها و راوی ها بشوم. 
قدیم ترها برایم جالب و جذاب بود.
 آن موقع هایی که عاشق ها٬ و خصوصا عاشق های ناکام که به عشق شان نرسیده یا مشکلاتی پیدا کرده بودند و حالا از زندگی سیر شده بودند و صبح و شب برای شان بی معنی شده و سیگار پشت سیگار دود میکردند و آهنگ های عاشقانه (ی اگر امیدوار باشیم غیر ضایع!) گوش می کردند و دیگر حتی از شدت این درد ناکامی اشک شان هم در نمیامد؛ در تختخواب شب را صبح و صبح را شب می کردند. آنموقع ها این چیزها برایم ابهتی و رمز و رازی داشت که هیچ چیز دیگری نداشت. از آن بالاتر وقتی بود که می فهمیدم آن دو نفر با هم سکس هم داشته بودند!!! اوه یعنی بدن لخت هم را هم دیده بودند!؟ یعنی... یعنی... پوع! مغزم میترکید دیگر از شدت این همه تحیر و ناباوری!
ولی خب رفته رفته ابهت این چیزها برایم کمتر و کمتر شد تا بجایی رسید که فهمیدم چقدر مسائل آبکی ای بین این عاشقان و معشوقان برقرار است. چه مشکلات پیش پا افتاده ای دست و پایشان را بهم گره زده است و ...
اوه! الان که فکر میکنم یادم میاید که خودم هم ازین داستان ها داشته ام و خودم هم ازین موضوعات نوشته ام. تم داستان هم بسیار شبیه به همینی که میخوانم است: صفحه ی اس ام اس را باز می کنم٬ می نویسم: می مانی یا می روی؟ و بعد قطره های اشک از چشمانم گوله گوله فرو می افتد! و بعد آهنگ به اینجایش می رسد: تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه! و بعد بغض ام می ترکد و غیره...
این تم بسیار آشنایی ست! و بسیار تکراری و بسیار قابل تکرار! 
حرف من از این تمسخر آشکار تنها نفس تمسخر کردن این موضوع نیست. شاید هم باشد. اما موضوع اصلی نیست.
بنظرم نیمی از ما آنقدر که عاشق بنظر میاییم عاشق نباشیم. خودمان را زده ایم به عاشقی. شاید احتمالا بخاطر همان ژست و همان حال و هوای خاص٬ بزرگانه٬ پر رمز و راز و این چیزهایی که در آن می بینیم. بنابراین نمی توانم برای این موضوع اهمیت زیادی قائل باشم. از آن گذشته در کل دیگر رنگ و لعابی که این مسائل همیشه برایم داشته دیگر ندارد. کاری اش هم نمی شود کرد. 
برای تان سورپرایزی دارم!
دیگر تمام مسائل عاطفی زندگی و یا درجه ای بالاتر از آن٬‌ روابط انسان ها بطور کل با یکدیگر برایم هیچ ارزش و مفهومی والا ندارد! روابط انسانها بیشتر از اینکه بر پایه ی احساسات شان نسبت بهم شکل گرفته باشد بر پایه ی بده و بستان بازاری ها ست.
مفهوم روابط٬ بده و بستانی است. متاسفانه بالاترین سطح یک رابطه از نظر ارزش را اگر رابطه ی مادر و فرزند در نظر بگیریم باز هم بده و بستان از آن خارج نیست. ممکن است این موضوع برای خیلی ها غیرواقعی و از روی بی احساسی بنظر بیاید اما حقیقت همین است. شما اگر خوب باشی با تو خوب هستند ولی کافی است آنها را آنجور که از تو انتظار دارند راضی نکنی!!
کافی است آنطور که دلت میخواهد رفتار کنی و در عین حال آنها خوششان نیاید و ناراحت بشوند٬‌ آنوقت خود را موظف به ناراحت کردن تو می دانند. کافی است راه خودت را آنطور که می خواهی و راحتی پیش بگیری٬ اگر نمیخواهی حرف زدنشان را بشنوی گوش هایت را بگیری٬‌ اگر حوصله ی دیدن یا حرف زدن نداری چشمانت را ببندی و بخوابی یا دهانت را قفل کنی و سکوت اختیار کنی! همه علیه ات نیزه می کشند و اتفاقا با «قصد و نیات خیر» البته! میخواهند تو را آنطور که میخواهند مثل خمیر بازی شکل بدهند و رفتارت را آنطور که آنها را راضی می کند ببینند! وات د فاک ایز دیس شت؟؟؟ روابط انسان ها در بهترین حالت اش جز این نیست! کاری به فداکاری هایی که البته افراد یا خانواده برای هم میکنند ندارم!‌ بحث آن جداست. روابط معمولی و روزانه ی انسان ها جز این نیست!‌ در هیچ شرایطش! و من متنفرم از روابط با آدم ها. شاید بخاطر این که همیشه برایم مفهومی والا داشته! و این را نمی دانستم! همیشه برچسب آدمها برایم مفهومی مجرد و فارغ از هرگونه لکه و تاخوردگی را تداعی می کرده است. فکر میکردم «دوست»٬ «دوست» است! همین! «مادر»٬ «برادر»٬‌«پدر» همین هستند! بهمین سادگی و بهمین لطافت و آراستگی!
ولی حالا در بهترین حالت اش٬ میدا نم که باید سعی کنم انتظار هایم را به صفر رسانده و در مواجه هه با هر فردی حواسم را جمع کنم که قرار است بده و بستان انجام دهم و نه چیز دیگری قرار است بین مان رخ دهد!
من چنین آدمی نبودم! من را به چنین آدمی تبدیل کرده اند! همه ی محیط و جامعه٬‌ خانواده و دوست و آشنا به من این را فهماندند که حقیقت همین است و جز این نیست! باز هم میدانم آنقدر احمق هستم که این مسائل را فراموش میکنم و انتظارهای زیادی و بیخودی دارم ولی خب بهرحال سعی میکنم در خاطرم نگه دارم.
توصیه ام به شما هم این است که سعی کنید اگر احیانا غلطی برای دیگری کردید یا دیگری برای شما کرد ازش انتظار همان غلط یا کمتر یا بیشتر از آن را از او نداشته باشید! انسانها برده ی هم نیستند٬ آزادند و اختیارشان دست خودشان است. سعی هم بکنید که اگر کار خوب مشابهی برایتان نکردند ناراحت نشوید! سطح جنبه و ناراحت نشدنتان را اگر افزایش دهید کمتر در روابط تان به مشکل بر میخورید و نیاز به آه و ناله دارید.
موفق و موید باشید. (مثل این استادای بی شرف که سوالهای جر دهنده طرح می کنن و بعد آخر برگه ی امتحان با این چرندیات شون میخوان حال خراب ات رو جا بیارن و بگن ما خیلی کوول و باحالیم!)


۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

شیرینی زندگی در گندناکی زندگی!

فکرشو که میکنم میبینم در نهایت شاید زندگی خیلی هم غمناک نباشه وقتی که وسط تابستون وقتی که تیغه ی آفتاب مستقیم فرق سرتو نشونه گرفته و میخواد مغزتو سوراخ کنه٬ یه گوشه ی سایه پیدا کنی و فارغ از هر نگرانی و بدبختی و کثافتی که روزانه سرت میاد بری لم بدی و یه پاتو دراز کنی و اون یکی پاتو اهرم دستت کنی و آبجوی تگریِ از یخ درومده رو هم دستت بگیری و قُلُپ قُلُپ بری بالا!
خنده دار اینجاست!
 خنده دار اینجاست که در این لحظه ی خاص که ازش حرف می زنیم زندگی همین لحظه ست!
نه گذشته ای وجود داره و نه آینده! 
انگار خودش یه پا تلاش برای بقای زندگی ئه. وقتی که توی اون شرایط از آفتاب عوضی جون سالم بدر بردی و داری وجودتو خنک میکنی و فقط به این فک میکنی که٬ این آبجو بهترین آبجوی زندگیته که داری میری بالا. که با بهترین نوشیدنیهای جهان هم شاید نخوای عوضش کنی. که خیلی حرومزاده ی خوش شانسی بودی که خودتو به اینجا رسوندی و الان نشستی داری آبجو میزنی!
توو این لحظه نه گذشته برات وجود داره٬ نه آینده! دیگه از هیچ کدوم از غم و بدبختی و فلاکتی که توی گذشته سرت اومده و نفس ات رو بند آورده و تا پای مرگ پیش برده ات خبری نیست. دیگه از اینکه «فردا باید چه خاکی بریزم به سرم» ها خبری نیست. دیگه از « این چه بلایی بود سرم اومد» ها هم خبری نیست!
صحنه آهسته میشه و عرق ات میچکه پایین و هُرم گرمای هوا توی صورتت میزنه و تو شیشه ی خنک آبجو رو روی صورتت میگردونی و بعد یه قلپ دیگه میری بالا.
 پیرهنت کثیف و خیس از عرق شده و روو زمین پر از خاک و احتمالا کثافت نشستی ولی عین خیالت هم نیست. 
تازه یه لبخندی هم به لب داری که... اوه خدایا منو بکش! دنیا رو با همه چیزش به فنا میده!

ولی از همه ی اینها مضحکتر اینه که الان نشستی روو پله ی حیاط خونه ات و توی بدترین وضعیت ات میتونی بهمچین صحنه ی خودساخته ای فکر کنی و توی اون لحظه از اون صحنه زندگی ات رو ادامه بدی... باید خیلی کارت درست باشه. به درستی کار من باشه!

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

مرتیکه ی خر

مرتیکه ی خر یه تیکه طناب پشمی روی دوشش بود و گوشه ی لبش یه سیگار که به تهش رسیده بود٬ مثل خودش.
اما داشت ژست یه بی عار تمام عیار رو به خوبی بازی می کرد. نقشش هم انگار فقط این بود که بشینه و با اون پلکهای افتاده و چشمهای خمارش هی پایین و به کبریت نگاه کنه و یا هی بالا و خبر توی روزنامه رو بخونه...
یه آهنگ جَز بی حس و حال هم با صدای خیلی کم یه گوشه ای از اتاق داشت سکوت نحس دور و برش رو میشکست.
تیتر خبر توی روزنامه از این قرار بود: قتل در توالت عمومی! 
جایی از متن دیده میشد: ...هنوز حدسی درباره ی انگیزه ی قاتل یا قاتلان نمی توان زد....
در جایی دیگر: ...بر اساس دیده ی شاهدان عینی و قراین گمان می رود قاتل مردی لاغر با قدی متوسط و حدود چهل سال سن باشد... 
انگار که کلافه شده باشد روزنامه را پرت می کند به طرفی و سیگارش را هم محکم میمالد روی ظرف درب و داغان خالی زیر چراغ مطالعه اش. یک پیک از ویسکی جلو دستش میرود بالا و از جایش برمیخیزد و در اتاقش شروع میکند به فریاد زدن:

اینجوری نگام نکنین بی مصرفا. شما هیچی از من نمیدونین که برای قضاوت کردنم کمین کردین. من اون زن عوضی رو نکشتم. اون مرتیکه ی آشغال خفه اش کرده بود و زده بود به چاک. (قرمز شده بود و تف هایش به اینور و آنور میریخت) اون... اون... بود که طناب رو دور گردنش گره زده بود و وقتی من صدای دست و پا زدن زن رو شنیده بودم دویدم توی توالت که ببینم چه خبره. دیدم یه زن افتاده کف توالت و دستای بی قوت اش سعی دارن طناب رو از دور گردنش باز کنن. رفتم به کمکش دیدم که کبود شده و دیگه کاری از دست من ساخته نبود. طناب رو از گردنش باز کردم و سعی کردم نفسشو به حالت عادی برگردونم که فهمیدم نبضش نمیزنه. حالا بهتره انقدر منتظر اتفاقای جالب نباشین. بهتره وقت همو انقدر نگیریم. سر و ته قضیه همین بود. چیزی که داره جونمو میخوره اینه که اون مرتیکه ی خر زده به چاک و حالا همه فکر میکنن من قاتلم! بله بهمین راحتی ریده شد به هرچی حقیقت و راستی و درست کاریه...
حالا از اتاق من برین بیرون. یالا بزنین به چاک اگه نمیتونین کمکم کنین تنهام بذارین٬ باید ببینم چه خاکی میشه بریزم به سرم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

آسمون ابری و هوای نمناک

عاشق این هوام :---)‌
 آسمون ابری توو شب (چه فرقی داره٬ حتی توی روز) که سفید میزنه و هوای نمناک و بارونی که با هر نفس کشیدنی تا مغز ات فرو میره...

روزهای بلاتکلیفی و حال بهم خوردگی از خود

چیزی که چند روزه داره منو از درون میخوره... اینه که متحیر نشستم و دارم به این فکر میکنم که دارم با زندگیم چیکار میکنم؟
این نقطه ی تلاقی زندگی من با یک «چرا» ی اساسی ئه!
بعضی ها رو جاهای دیگه ی جهان یا همین جایی که من هستم میبینم که به سن من رسیدن و یا کمتر از من سن دارن ولی یه مسیر و یک حرفه رو پیش گرفتن و دارن میرن!‌ انگار درست میدونن کجا قرار دارن و قدم هاشونو کجا دارن میذارن! ولی من موندم و یه دست خالی و هزار تا علافی... نه اختیاری از خودم دارم نه خونه و زندگی ای!
می ترسم از جام تکون بخورم مبادا خللی در برنامه ی بی برنامه گیم ایجاد بشه و منو از حال برکه ای که تووش هستم در بیاره.
میبینم طرف ۲۲ سالشه فوتوژورنالیسته! بعد میگم چطور؟ چیکار کرده؟ از کی شروع کرده؟ چطور شروع کرده؟ میخوام بگیرم بنشونمش بگم بمنم بگو... 
موندم... پاک موندم که قراره چه بلایی سرم بیاد. این وضعیت یعنی تا کی کش پیدا میکنه و من تا کی همینطور میمونم؟ من از کی میتونم اونجوری که میخوام زندگی کنم بشم؟ چه برنامه ای میتونم براش بریزم؟ چه کاری باید براش انجام بدم؟ 
پاک موندم...

۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

Jarawaian Man - Part 2 'test'

در قسمت قبل شاهد نبرد مرد ژاراوایی با خودش بودیم. کسی که با تمام وجودش در مقابل دشمن ایستاده بود و ژنرال ها و سربازانش را قوت قلب داده بود و جنگ را تقریبا پیروز شده بود ولی ناگهان ورق برگشته بود. عده ای از همسایگان دشمن به دادشان رسیده و با سوارکاران تازه نفس قلب سپاهیان خودی را از هم دریده بود. اینها به ناچار پراکنده شدند. مرد ژاراوایی برای حفظ جان سربازان و ژنرالهای با ارزشش فرمان عقب نشینی داده بود. چندی مانده و میجنگیدند٬ چندی دیگر پا به فرار گذارده بودند. تیرهای تند و تیز در هوا سوت می کشیدند و سینه می دریدند. همگی پراکنده شده بودند٬ مرد ژاراوایی پشت سرش را نگاه نکرد و افتان و خیزان روی اسب به جنگل پناه برد. چیزی نمی فهمید. آخر که کمی حواسش سرجایش آمد فهمید که تنهاست. هوای سرد جنگل به سر و صورتش میخورد. مه جنگل را فراگرفته بود. انگار دیواری بین او و جنگ و پشت سرش برقرار شده بود. صدایی جز تق تق دارکوب و هوو هووی جانوران نمی شنید. آخر تعادلش بهم خورد و از زین اسب به زمین افتاد. خودش را کشان کشان به شیبی پایین درخت کشاند. همانجا با خودش و افکار خودش خلوت کرده بود.
آسمان بالای سرش بسختی دیده میشد. اما مشخص بود که هوا ابری ست. باران نم نم میبارید. حالا دو روز میشد که مرد ژاراوایی آنجا بیطوطه کرده بود. چاله با دست کنده بود و در آن با برگ کاسه ای درست کرده بود؛ آب هایی که در آن جمع میشد را می نوشید و کرم هایی که در زمین میلولیدند را میخورد٬ یک بار هم شانس بهش روو کرده بود و خرگوش در نزدیکی اش دیده بود و با کمان شکارش کرده بود. توانسته بود تیری که در پشتش هنگام فرار فرو رفته بود را با تحمل دردی سهمگین بیرون آورد و جایش را با آتش بسوزاند. هنوز بدنش تیر میکشید٬‌ احتمالا استخوان هایش شکسته بودند. زخم های چرکین اش را با پوست بلوط پوشانده بود اما فکر نمیکرد تأثیری حاصل شود. بهرحال با هرچه که در اطرافش می دید سعی میکرد در درمان و بهبود اش از آنها استفاده کند. فکر اینکه شاید بتواند یک روز باز هم خانواده اش و همراهانش را ببیند و دشمن را به خاک و خون بکشاند توانسته بود شوق و انگیزه ی زنده ماندن را در او زنده کند...
اما هنوز نمی توانست راه برود یا فعالیت سنگینی انجام دهد. فقط مشغول فکر کردن و زنده ماندن بود.

***
شاید این ادامه تغییر پیدا کنه.

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

Jarawaian Man

حالا که به اینجا رسیده ام٬ حالا که این سطرها را مینویسم معده ام تهی چون کویری درمانده و بی رونق صدای طبل شکسته می دهد٬ چشمانم تاریک چون شب و گاهی دیگر روشن چونان گرمای بزرگ در آن بالا (خورشید) می شوند. تنم تیر می کشد٬‌ نمی توانم سربگردانم که ببینم تیری در پشتم فرو رفته یا نه. دارد سردم می شود. این مایه ی گرم... نمی دانم عرق هایم هستند یا خونم. باید هشیار بمانم ولی انگار نمی توانم. ای کاش از مادر زاده نشده بودم. در خاطرم نعره ی من و جنگ آورانم به هنگام حمله٬ بی وقفه تکرار می شود؛ صدای طبل و دُهُل٬ نعل اسبان و نیزه ها و تیرهایی که در هوا می رقصیدند در گوشم جرنگیدن میکند... دیگر توانِ فکر کردن ندارم. توان اندیشیدن ندارم. باید استراحت کنم. دیگر نمی توانم ادامه دهم. باید بخوابم. باید شکست را بپذیرم. باید خودم را... (با سرفه ی خشک و خونی که در دهان اش پرید: اوهخو اوهخو) در گودالی پنهان کنم. جایی برای رفتن یا راهی برای پیش روی برایم باقی نمانده است. یارانم... حتما مرده اند. یا فراری یا اسیر شده اند. سربازانم هم بی شک در خون خویش غلطانند...
دیگر گرگ ها و کفتارها و لاش خوران باید پیدایشان بشود.
بی شک٬‌ سپاهیانم می اندیشند که از صحنه ی نبرد فرار کرده ام و آنها را تنها رها کرده٬ از ترس٬ خرابه ای دور از چشم حریفان پیدا کرده و سر به لاک خویش فرو برده ام.
به این منظور٬ وصیت خودم را می نویسم تا شاید تنها دفاع ام٬ تنها دلیل ام بتواند باقیان و یا خانواده های داغ دارِ در سوگِ رفته گانشان را تسلی دهد. نمی دانم٬ جان سالم بدر خواهم برد یا نه. اما بعید می دانم. اما اگر٬ تنها اگر توانستم خودم را از این مهلکه نجات دهم و طی این چند روز بهبود پیدا کنم... به خودم یزدان۱ سوگندِ شرف دارم که برخیزم و پی یاران و سربازانم بگردم و سپاهی گرد هم آورده و جهان را٬ با هستی اش بر سر آن لجن خوارانِ پلید پایین کشم...


قسمت اول – رزمِ خودآگاهی٬ خویشتن پنداری و تاریکی و روشنیِ لحظه (شب و روز)

توضیح گردآورنده: نژادِ مردمان ژاراوان به هیچ خدایی باور نداشته و خویش را خدای خود می پنداشتند.

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

یک مشت عوضی

آدم پدر و مادر گاو و بی شرف و نامرد داشته باشه دیگه دشمن نیاز نداره!
کسی که رسما قراره به بچه اش در مشکلاتش و بدبختیاش و گره هاش کمک کنه٬ هم فکری کنه و دنبال راه چاره بگرده و باندازه ی خود بچه اش نگران باشه درست مثل یک گاو بیخیال از کنار این چیزا بگذره و خم به ابرو نیاره...!
همچین آدم بی غیرت و بقول خودم ماست٬ شلغم٬ چغندر یا سیب زمینی ای استحقاق اسم پدر / مادر رو نداره٬ یک گوساله ی گوشتخواره!
یک بی عرضه ی عوضی...!
خاک بر سر همچین پدرمادرایی!

هنوز پول جور نشده!‌ موعد داره سر میاد...

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

پذیرش دانشگاه

باید اظهار کنم که...
آقای وکیل گفتن که هردوتا دانشگاهی که برام پذیرش فرستاده بودن قبولم کردن! یعنی دانشگاه روشتوک و اون دانشگاه دیگه توی ایالت زاکسن آنهالت که نمیدونم توی کدوم شهرش هست دقیقا!
و میخواسته که پذیرش ها برسه به دستش و بعد زنگ بزنه و بگه! خب من خیلی خیلی خیلی نگران شده بودم و الان خیلی خیلی خیلی خوشحالم :دی
احتمالا تا جمعه پذیرش ها برسه. باید انتخاب کنم که کدوم دانشگاه رو برم ثبت نام کنم :)) خیلی حس فوق العاده ایه!

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

سال ۲۰۱۳

این هم از تشریف فرمایی گوگل نسبت به سال ۲۰۱۳

امیدوارم که امسال یه سالی بهتر از قبلیش باشه. امسال احتمالا واقعا شروعش برای من با همین مدل میلادی اش باشه! (ازونجایی که ممکنه ایران نباشم!)

پی نگاشت: هنوز از پذیرش خبری نشده و من نگرانم. البته ریلکسم ولی باید نگران باشم دیگه!