صفحات

۱۳۹۱ دی ۲۳, شنبه

Jarawaian Man

حالا که به اینجا رسیده ام٬ حالا که این سطرها را مینویسم معده ام تهی چون کویری درمانده و بی رونق صدای طبل شکسته می دهد٬ چشمانم تاریک چون شب و گاهی دیگر روشن چونان گرمای بزرگ در آن بالا (خورشید) می شوند. تنم تیر می کشد٬‌ نمی توانم سربگردانم که ببینم تیری در پشتم فرو رفته یا نه. دارد سردم می شود. این مایه ی گرم... نمی دانم عرق هایم هستند یا خونم. باید هشیار بمانم ولی انگار نمی توانم. ای کاش از مادر زاده نشده بودم. در خاطرم نعره ی من و جنگ آورانم به هنگام حمله٬ بی وقفه تکرار می شود؛ صدای طبل و دُهُل٬ نعل اسبان و نیزه ها و تیرهایی که در هوا می رقصیدند در گوشم جرنگیدن میکند... دیگر توانِ فکر کردن ندارم. توان اندیشیدن ندارم. باید استراحت کنم. دیگر نمی توانم ادامه دهم. باید بخوابم. باید شکست را بپذیرم. باید خودم را... (با سرفه ی خشک و خونی که در دهان اش پرید: اوهخو اوهخو) در گودالی پنهان کنم. جایی برای رفتن یا راهی برای پیش روی برایم باقی نمانده است. یارانم... حتما مرده اند. یا فراری یا اسیر شده اند. سربازانم هم بی شک در خون خویش غلطانند...
دیگر گرگ ها و کفتارها و لاش خوران باید پیدایشان بشود.
بی شک٬‌ سپاهیانم می اندیشند که از صحنه ی نبرد فرار کرده ام و آنها را تنها رها کرده٬ از ترس٬ خرابه ای دور از چشم حریفان پیدا کرده و سر به لاک خویش فرو برده ام.
به این منظور٬ وصیت خودم را می نویسم تا شاید تنها دفاع ام٬ تنها دلیل ام بتواند باقیان و یا خانواده های داغ دارِ در سوگِ رفته گانشان را تسلی دهد. نمی دانم٬ جان سالم بدر خواهم برد یا نه. اما بعید می دانم. اما اگر٬ تنها اگر توانستم خودم را از این مهلکه نجات دهم و طی این چند روز بهبود پیدا کنم... به خودم یزدان۱ سوگندِ شرف دارم که برخیزم و پی یاران و سربازانم بگردم و سپاهی گرد هم آورده و جهان را٬ با هستی اش بر سر آن لجن خوارانِ پلید پایین کشم...


قسمت اول – رزمِ خودآگاهی٬ خویشتن پنداری و تاریکی و روشنیِ لحظه (شب و روز)

توضیح گردآورنده: نژادِ مردمان ژاراوان به هیچ خدایی باور نداشته و خویش را خدای خود می پنداشتند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر