صفحات

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

صاحب وجودی

نمی دانم از کجا باید شروع کنم و چگونه شروع کنم و این خود مساله ایست که می شود روزها روی آن اندیشه کرد!
زندگی بی آغاز خودم را از کدام قسمت پاره کنم و به بعد اش را ادامه دهم که سر و ته ای پیدا کند٬ نمی دانم. نمی شود.
همین الان را می گویم و کاری به کونه ی عمرم ندارم.
می خواهم از شخصیت ام بگویم.
حالا که اینجا نشسته ام. این من و شخصیت حال حاضر من نه چیزی پیچیده و عمیق و ژرف بل موجود زنده-مرده ای است که در هم تنیده؛ که نمیشود طرفش رفت و فهمید مرده است یا زنده؛ چرا که انقدر وحشتزده٬ رنگ و رو برگشته و زرد و البته ترسناک می نماید که هرکسی در نگاهی طولانی مدت به آن خواهد فهمید که کاری از دستش برای آن بر نمیآید.
می توان آن را مانند بدن بره ای آویزان از چنگک سلاخ خانه تصورش کرد با دندانهای شیر٬ و خوی وحشی و در عین حال آرام یک کوسه٬ و دمدمی مزاج چون یک مار... و البته با مغز یک انسان؛ که زیاد هم می اندیشد و آرام گرفتن برایش مقدور نیست.
موجودی چنین که نه می شود آن را کشت نه می شود رهایش کرد نه می شود رام اش کرد...!
براستی با آن چه می شود کرد؟ امروز و فردا را باید گذراند و رفت و آمد و غذایش داد٬ تا ببینیم چه می شود....
تنها کاری که از دست هرکسی که نزدیک این بی مروتِ لاکردار لامذهب میشود برمیاید این است که رهایش کند بحال خود٬ که یا بپوسد یا بگردد جایی پیدا کند٬ یا بمیرد یا بِدَرَد یا از غم ویران شود. موجودی که برای خود نیز ناشناخته مانده است.
از کوه و دشت و گل و درخت مشعوف می شود٬ از باران و هوای ابری و تگرگ و رعد و برق به وجد میآید٬ برای دوستی و دوست داشتن جان می دهد ولی همین آدم در یک آن می تواند خلاف تمام این چیزها را ثابت کند.
البته به غیر از هوای ابری و باران و رعد و برق و تگرگ که مرا خود ز آغاز بود این سرشت و جز این هم نتوان بود!
در باقی موارد روی هیچ سنگی آرام نمی گیرم. نزدیک ترین کسم٬ عشق زندگی ام را بخاطر اینکه نمی دانستم چگونه باید با او تا کنم چگونه با بودنش تا همیشه٬ خودم را آرام کنم٬ چگونه می توانم خودم را به همیشه فقط و فقط نزدیک او بودن راضی کنم٬ از دست دادم! فکر میکردم اگر باشد دیگر دست و پای مرا خواهند برید و به بند خواهند کشید و من را با آن حال و روز مجاب به فرار خواهند کرد. عشقی که احساس آزادی و قدرت و توانایی شگرفی در من بیدار کرده بود٬ مرا داشت به زندانی راه نا بلدی تبدیل می کرد که خود را درون هزار توی زندگی میدید. فکر میکرد از فردای امروزی که عاشق شده است دیگر نمی تواند سلامی به دیگری کند یا راهی را برود که با دستی هم دست شده است! فکر میکرد زندگی را باخته است دیگر تصمیم اش مال خودش نیست و از پیش برایش تعیین شده است که آقا این عشق مال شما و برش دار و هرجا که میخواهید با هم(!) بروید و دور هم بگردید و خوشحال باشید و بعد با لبخندی دروغین راهی ناکجاآباد می کردش....
من که نمی دانم امروزم چه اندازه ی فردایم است چگونه می توانم دست یک بی گناه را در دستان خودم ببینم؟
زجه میزنم که کجاست ولی میگویم نیا نزدیک تر نیا که از گزندِ منِ هرط فی الکلام در امان نخواهی ماند!
بی وجودش ندانم چه باید کرد ولی با وجودش هزار شکوه خواهم کرد.
این بود ذره ای از تالاب شخصیت چون روده آویزان من روی گاری های جاده ی قزوین-تهرانِ سال یک هزار و دویست و بیست!

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

خودکشی یا تصویری از آن

مثل خیلی از شما ها من هم زیاد به فکر خودکشی افتاده ام!
البته هیچوقت جرات اش را نداشته بودم و همیشه به آنهایی که توانسته بودند تا آخرش بروند رشک می بردم!
آن هم با گاز و طناب دار و پاره کردن رگ و این خشونت ها!
خیلی به کشتن خودم راغب باشم با همان اسلحه در همان ثانیه کار خودم را تمام کرده و دردسری هم برای بقیه ایجاد نمی کنم!
باری همیشه بعد از انصراف از این فکر به اینکه چقدر این کار احمقانه است افتاده بودم و آرام تر شده بودم.
این بار وقتی در میانه ی این فکر بودم گفتم بذار درباره اش جستجویی کنم...
به این نقاشی از «ادوارد مانه» رسیدم:


بنظرم ابهت خوبی داشت٬ دلم میخواست ای کاش با همین ابهت می شد آدم خودش را بکشد ازش نقاشی بکشند بعد زنده شود و ببیند چه خبر شده... آیا کسی روی سرش ایستاده آیا کسی نقاشی اش را کشیده آیا چه فکری درباره اش می کنند؟
خلاصه انقدر غرق این نقاشی شدم و بعد کارهای دیگر این نقاش را دنبال کردم که به کل از فکر این چیزها بیرون آمدم و باز فکر کردم که چقدر تصور احمقانه ای است از زندگی! این که خودت را بکشی!
البته میدانم این فکر هم گذراست و دوباره به سراغ آدم میآید! مثل وقتی ست که سکس می کنی و بعد خودت را بی نیاز از هرسکسی می بینی ولی چند ساعت بعد یا چند روز بعد دوباره مخ مخ ات میشود که سکس کنی. یا معتادی که گیر مواد است و مواد که بهش میرسد میگوید: عمرا دیگر دست به مواد ببرم و بعد از نشئگی همان آش و همان کاسه.
باید دید آخر چه تصمیمی میگیرم! فعلا میتوانم بگویم با نداشتن یک ششلول درست مثل همانی که در نقاشی است خودکشی ام به تعویق افتاده است. تا بعد...
See you space Cowboys...