صفحات

۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

آبکی!

خاطره ای میخواهم بگویم.
یک روز که با پسرعمه و جوان های فامیل دور هم نشسته بودیم که حرف از مشروبات الکلی و رد پایش در دوران دانشجویی مان شد. در جمع زیاد این مسائل باب نبود و صحبت جدی و شوخی و عمیق درباره ی این مسائل هیچوقت باب نبود ولی حرف از مشروبات که آوردیم و از مزایا و حاشیه اش که حرف زدیم پسر عمه ام گفت: «حالا که بحث به اینجا کشیده است بگذارید تا خاطره ای برایتان از دوران دانشجویی ام تعریف کنم. آنموقع که تازه به قوچان رفته بودم و ترم اولی بودم و لب یه این چیزها نزده بودم به دوستم گفتم شنیده ام که اینجا مشروب خوب و معروفی دارد چطور میتوانم تهیه کنم؟ دوستم گفت به هر اغذیه فروشی که بروی و بگویی که آبکی میخواهم بهت میدهند. من هم به یک اغذیه فروشی رفتم و دیدم صاحب مغازه مردی مسن با این هوا سیبیل پشت دخل ایستاده و گفت بفرمایید! من هم که جرات نداشتم بگویم چه چیز میخواهم [با صدایی مظلوم] گفتم یک همبرگر محبت بفرمایید! همبرگر را آورد و خوردم و باز ایستادم جلویش و بر و بر نگاهش کردم و طرف اخم کرد و گفت چی میخوای داداش؟ من هم دل را به دریا زدم و یواش گفتم آبکی دارین؟ طرف گفت بخاطر همین سه ساعته این پا و آن پا میکنی؟ و یک پلاستیک دراورد که درونش مایعی بی رنگ بود و گفت بیا این هم آبکی. حساب کردم و رفتم خانه و بدون مزه و بدون مقدمات و تشکیلات عرق ها را برای خودم ریختم توی لیوان و لیوان را هم پر کردم! و شروع کردم به خوردن٬ لیوان اول را خوردم و گلویم سوخت و کله ام داغ شد٬ لیوان دوم را خوردم و دیدم سرم گیج میرود و چشمانم به سیاهی میزند٬ لیوان سوم را هم ریختم و آن را هم خوردم بعد نگاهی به ساعت انداختم دیدم ۶ صبح شده است و من تمام شب را بیدار بوده ام و داشتم عرق میخوردم. با همان حال از جایم بلند شدم و لباس پوشیدم و راهی دانشگاه شدم. توی راه سوار اتوبوس که شدم گفتم خدایا چه بلایی به سرم آمده چرا زمین جای آسمان است و آسمان جای زمین را گرفته است چرا عالم از جلوی چشم ام میگذرد؟ چرا حالم اینگونه است؟ فکر میکردم میخواهم بمیرم. به هر بدبختی ای که بود خودم را به دانشگاه رساندم و دوستم را دیدم؛ وضع خراب حالم را که دید گفت چه بوی گند الکلی میدهی چه بلایی سرت آمده چرا به این شکل در آمده ای؟ گفتم آبکی خوردم! تمام کیسه اش را رفتم بالا. گفت خاک بر سرت کنند نباید که همه اش را میخوردی باید چند پیک ازش را میخوردی! حالا برو دستشویی و بالا بیاور. انگشت به حلق رفتم به توالت و بالا آوردم ولی حالم فرق چندانی نکرده بود فقط کمی سبک تر شده بودم. بعد به سمت کلاس رفتم. خودم در آن حال متوجه نبودم که چکار کرده بودم و بعد از کلاس بود که دوستم برایم تعریف کرد چه گندی بالا آورده ام. وقتی به کلاس رسیده بودم استاد در حال درس دادن بود و من بدون اینکه متوجه باشم چکار میکنم بدون در زدن کله ام را انداختم پایین و وارد کلاس شدم. استاد درسش را قطع کرده بوده و من را نگاه میکرده است ولی هیچی نگفته بود و دوباره به درس دادن اش مشغول شد. من هم صاف رفتم سر میزم ته کلاس نشستم و سرم را گذاشتم روی میز و خوابیدم. در بین خواب و بیداری بود که صدای استاد را شنیدم که میگفت: بگید وقتی نوشابه را دو روز بیرون میگذاریم چه اتفاقی میفتد؟ من هم سرم را بالا آوردم و داد زدم و گفتم: فااااااسد میشوددددد و کلاس منفجر شده بود از خنده. استاد هم که حسابی بهش برخورده بود گفت: شما٬ پاشو برو گمشو بیرون! من هم دوباره بدون اینکه سرم را بالا بیاورم یا از جایم تکان بخورم سرم را گذاشتم و باز خوابیدم و استاد هم خوشبختانه چون جوان بود باز از حرفش صرفنظر کرد. آخر کلاس دوستم بهم گفت اصلا تو حال خودت نبودی٬ نوشابه رو بیرون بذاری فاسد نمیشه گازش میپره! بعد از آن بود که فهمیدم آن عرق سگی بوده و عرقش هم خوب بوده و الا وضعیتم خراب تر از آن چیزی که بود میشد.» آخرهای تعریف کردنش بود که احساس میکردم از شدت خندیدن خودم را خیس کرده ام. 

۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

این روزها

مدت های مدیدی بود. نمیدانم یک ماه؟ دو ماه؟ چند ماه است که میخواهم بنویسم٬ هر دفعه شور و شوقم کم و زیاد میشود٬ یادم میرود بنویسم٬ دست و دلم به نوشتن نمیرود و گاهی هم آخرش میرسم به سئوالات بنیادین سقراطی که خب حالا که چه؟ اصلا چه فایده ای قرار است داشته باشد نوشتن ام؟
ولی حس نوشتن که بیاید دلیل و مدرک به یک طرف میروند و آدم فقط میخواهد بنویسد.
دلم میخواست زودتر و مرتبط با موضوع روز و دغدغه ی روز ام بنویسم که اینهمه نوشته تلنبار نشود و از پس شرح اش بر نیایم. 
اخبار جدید زندگی ام یکی این بود که بعنوان هدیه ی تولد یک دف پوستی بنام صنم و ثبت نام دو ترم کلاس دف توسط دوستانم دریافت کردم. همیشه دلم میخواست سازی بنوازم و همیشه مجذوب و شیفته ی دف بودم. هیچ سازی به اندازه ی دف شور و هیجان نداشت و نمیتوانست مرا از جایم برخیزاند و مرا به جوشش وا دارد. و اما شروع کلاس... که مصیبت بود! باید یادم نرود! یادم نرود که بدانم به هرجایی که رسیدم از چه خان و هفت خانی براش گذشته ام. نمیتوانستم حتی دف را در دستم بگیرم٬ نمیتوانستم صدایی از آن در بیاورم٬ از هر ده حرکت چندتایش به زحمت و زور و ارفاق قبول میشد و حالا بخوبی میتوانم از پس آن دشواری ها برآیم و حقیقتا برای خودم جای تعجب است.
از اینها بگذریم. در این مدت توانستم بیزینسی کوچک ولی قابل توسعه یافتن را راه اندازی کنم و به یک جای قابل قبولی برسانم و این هم مایع شگفتی خودم است و فهمیدم واقعا میشود و اگر بخواهم٬‌ میتوانم به جایی که میخواهم برسم! بدون اغراق فهمیدم به هرجایی که بخواهم میتوانم برسم مساله ی اصلی فقط این است که واقعا بخواهم و برایم مهم باشد و برایش انگیزه ی کافی داشته باشم.
در این مدت اخیر هم جنبه های دیگری از شخصیت و توانایی های خودم کشف کرده ام و دارم به آنها و حتی به چیزهای جدیدتر از آن میرسم.
روزها اوقات زیادی را مشغول مطالعه ی بونسای٬ شیوه ها و روش های رشد آن٬ هرس کردن٬ قلمه زدن٬ شکل و فرم دهی به آن هستم و از اینکار لذت میبرم. و تقریبا هرروز فکر و ذکرم مشغول کاشتن درخت های مختلف و امتحان شیوه هایی که یاد گرفته ام روی درخت ها هستم. سعی میکنم گونه های جدید را پیدا کنم و بکارم و نتیجه اش را ببینم.
گاهی سعی میکنم عکاسی را جدی پیش ببرم و دوربین DSLR ای که گرفتم را هرز نکنم ولی بعد میبینم بهتر است از این فکر و خیالها نکنم آنقدر حس این جدی پیش بردن عکاسی در من نیست ولی سعی میکنم حداقل عکسهایی که میگیرم را بهتر از قبل کنم.
گاهی برخلاف گذشته٬ به این فکر میکنم که زندگی ام میتواند رنگ و بوی دیگری داشته باشد٬ مطبوع باشد و لذت بخش باشد. وقتی به آن فکر میکنم شرمنده نباشم و ناراحت نباشم که در آن بقدر کافی جولان نمیدهم. فکر میکنم این کارها٬ این دست به درخت و خاک زدن٬ دست به ساز زدن٬ تلاش کردن٬ یاد گرفتن٬ میتواند روحم را آرام کند. تلاطم اش را کنترل سازد و هر لحظه که فکرم رها میشود مرا منقلب نکند.
خودم را از تشویش ها دور نگه میدارم. مجادله نمیکنم. بحث های غیر ضروری را کنار گذاشته ام. سعی میکنم وقتی برای خواندن پیدا کنم. سعی میکنم اطلاعاتم را از محیط اطرافم بالا ببرم. دلم میخواهد وسیله ای اختراع کنم راهی پیدا کنم که بتوان با آن آب مصرفی خانه ها را تصفیه کرد. دلم میخواهد برای انسان ها اگر نمیتوانم مفید باشم برای محیط زیست مفید باشم.
 

۱۲ آخرین ماه میلادی و حوالی آذر ماه.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

Cicada 3301


قضیه از اینجا شروع شد که بعد از کارهای فرسایشی امروز رفتم سراغ 9gag و با مطلبی روبرو شدم که اول بنظر میومد سرکاری باشه.


اما بعد از کمی تحقیق درباره ی موضوع دیدم نه ظاهرا حقیقت داره.
موضوعِ مربوط به Cicada 3301 در ۵ ژانویه ی سال ۲۰۱۲ شروع میشه که چنین پیامی در سایت 4chan بصورت ناشناس گذاشته شد: 


و بعد از آن به مدت نمیدونم چه مقدار که گذشت پیامی با عنوان این عکس دوباره در همان سایت گذاشته شد:


اینکه آن تصویر پروانه ای از کجا آمده است داستانش مربوط به همان عکس دومی ست؛ یعنی اگر نوردهی عکس دومی را تغییر دهیم آن پروانه ظاهر خواهد شد.
پس از چندی که سر و صداهای این عکس ها خوابیده بود دوباره در توییتر در اکانت مبهمی که ربط اش به Cicada نامعلوم است این عکس گذاشته شد:


بعد در همون سایت یک مطلب دیگه گذاشته شد که امضای PGP و کد هش شده ی پای اون هماهنگ با مطالب قبلی بود که این صحت مطلب رو نشون میداد. مطلب مورد نظر با امضای PGP پای اون رو در ادامه خواهید دید:

1.  -----BEGIN PGP SIGNED MESSAGE-----
2.  Hash: SHA1
3.   
4.  Welcome again.
5.   
6.  Here is a book code.  To find the book, break this riddle:
7.   
8.  A book whose study is forbidden
9.  Once dictated to a beast;
10. To be read once and then destroyed
11. Or you shall have no peace.
12.  
13.  
14. I:1:6
15. I:2:15
16. I:3:26
17. I:5:4
18. I:6:15
19. I:10:26
20. I:14:136
21. I:15:68
22. I:16:42
23. I:18:17
24. I:19:14
25. I:20:58
26. I:21:10
27. I:22:8
28. I:23:6
29. I:25:17
30. I:26:33
31. I:27:30
32. I:46:32
33. I:47:53
34. I:49:209
35. I:50:10
36. I:51:115
37. I:52:39
38. I:53:4
39. I:62:43
40. I:63:8
41. III:19:84
42. III:20:10
43. III:21:11
44. III:22:3
45. III:23:58
46. 5
47. I:1:3
48. I:2:15
49. I:3:6
50. I:14:17
51. I:30:68
52. I:60:11
53. II:49:84
54. II:50:50
55. II:64:104
56. II:76:3
57. II:76:3
58. 0
59. I:60:11
60.  
61.  
62. Good luck.
63.  
64. 3301
65.  
66. -----BEGIN PGP SIGNATURE-----
67. Version: GnuPG v1.4.11 (GNU/Linux)
68.  
69. iQIcBAEBAgAGBQJQ5QoZAAoJEBgfAeV6NQkPf2IQAKWgwI5EC33Hzje+YfeaLf6m
70. sLKjpc2Go98BWGReikDLS4PpkjX962L4Q3TZyzGenjJSUAEcyoHVINbqvK1sMvE5
71. 9lBPmsdBMDPreA8oAZ3cbwtI3QuOFi3tY2qI5sJ7GSfUgiuI6FVVYTU/iXhXbHtL
72. boY4Sql5y7GaZ65cmH0eA6/418d9KL3Qq3qkTcM/tRAHhOZFMZfT42nsbcvZ2sWi
73. YyrAT5C+gs53YhODxEY0T9M2fam5AgUIWrMQa3oTRHSoNAefrDuOE7YtPy40j7kk
74. 5/5RztmAzeEdRd8QS1ktHMezXEhdDP/DEdIJCLT5eA27VnTY4+x1Ag9tsDFuitY4
75. 2kEaVtCrf/36JAAwEcwOg2B/stdjXe10RHFStY0N9wQdReW3yAOBohvtOubicbYY
76. mSCS1Bx91z7uYOo2QwtRaxNs69beSSy+oWBef4uTir8Q6WmgJpmzgmeG7ttEHquj
77. 69CLSOWOm6Yc6qixsZy7ZkYDrSVrPwpAZdEXip7OHST5QE/Rd1M8RWCOODba16Lu
78. URKvgl0/nZumrPQYbB1roxAaCMtlMoIOvwcyldO0iOQ/2iD4Y0L4sTL7ojq2UYwX
79. bCotrhYv1srzBIOh+8vuBhV9ROnf/gab4tJII063EmztkBJ+HLfst0qZFAPHQG22
80. 41kaNgYIYeikTrweFqSK
81. =Ybd6
82. -----END PGP SIGNATURE-----



ترجمه ی متن پیام: 
دوباره خوش آمدید.
اینجا کد یک کتاب وجود دارد. برای پیدا کردن کتاب٬ معمای زیر را حل کنید:
«کتابی که خواندن اش ممنوع است
یک مرتبه به حیوانی تحمیل و آموخته شد؛
یکبار که خوانده شد٬ باید از بین برود
وگرنه رنگ صلح را نخواهید دید.»
و بعد پیام کد شده ای که در ادامه اش میاید.
حالا عده ای نشستند و پیام کد شده را شکستند و به چنین کتابی رسیدند: 
کتاب قانون یا عنوان کامل اش:
The Book of the Law
Liber AL vel Legis
sub figura CCXX
as delivered by XCIII = 418 to DCLX



حالا متن کد شده ی کتاب را اگر به نوشته تبدیل کنیم میرسیم به یک لینک: https://www.dropbox.com/s/r7sgebdtmzj14s/3301

که هم اکنون این لینک از دسترس خارج شده است ولی حاوی سه فایل بوده که لینک هرکدام را میتوانید ببینید:
۱. سی دی بوت لینوکس: http://youtube.com/watch?v=GGMrmsWxQ5E

در هنگام بوت شدن اعداد اول نمایش داده میشود که روی دوتا از آنها در هنگام نمایش می ایستد٬ یکی ۱۰۳۳ و دیگری ۳۳۰۱ و پس از اتمام پیامی با عنوان: «تمام کلید ها اطراف شما هستند.» و همینطور کدی را نمایش میدهد که ما را به اکانت توییتر مربوط هدایت میکند: 1231507051321

۲. یک فولدر با اطلاعاتی در آن که شامل یک فایل تکست میباشد که هم اکنون دسترسی به آن امکان پذیر نیست ولی حاوی چنین پیغامی بوده است:
.You can`t see the forest when you`re looking at the trees
Good luck
3301

لینک از کارافتاده: https://pastee.org/2zae9

۳. موسیقی ام پی تری: http://youtube.com/watch?v=YA1fONCH-CY
گفته میشود که آهنگ نیز مانند شماره ی اکانت توییتر و شماره های ۱۰۳۳ ۳۳۰۱ پالیندرومیک و متقارن و واروخوانه میباشد. و اگر آهنگ را در یک فایل تکست باز کنید شعری پنهان در آن وجود دارد. 

جزئیات٬ حاشیه و رمز و رازهای بسیار بسیار زیادی در اینباره وجود دارد که در پست های آینده به آنها خواهم پرداخت.

ت.م.



۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

قصه ی تلخِ بودن

اینکه دیگران آیینه ی ما هستند حقیقت دارد. بدون وجود دیگران بدون داشتن تعاملات با دیگران تنها تصویری که میتوانیم از خودمان داشته باشیم تنها یک تصویر بدوی و انتزاعی بیش نخواهد بود. بهمین دلیل تنها راه یا شاید بهتر است بگوییم بهترین راه برای وصول بینشی درست نسبت به خودمان ارتباط و تعامل با دیگران است. اینگونه میتوانیم خودمان را در بازخورد با دیگران محک بزنیم٬ در امور مختلف خودمان را بیازماییم. در مهربانی کردن٬ عصبانی شدن٬ گذشت٬ کینه٬ تنفر٬ همکاری٬ همدلی٬ و یا حتی اینکه چه اخلاقی داریم؛ با چه چیز شاد میشویم و از چه چیز میرنجیم! همه و همه ی اینها با در ارتباط بودن با آدمهای مختلف برایمان روشن میشود. ولی گاها در این بین آدمهایی به پستمان میخورند که پاک ما را از خود دور میکنند٬ یا بیزار میکنند یا ما را درون منجلابی از افکار پلید و افسرده گرفتار میکنند. باعث میشوند فکر کنیم چه انسان بدبخت و سیه روزی هستیم٬ باعث میشوند فکر کنیم که وجودمان حیاتی نیست٬ بودن و نبودن مان اهمیتی ندارد٬ یا اگر دارد آنقدر اهمیت ندارد که کسی بخواهد برایش خطری کند یا از خودش بگذرد... گاهی بعضی ها احساسی به ما درباره ی خودمان میدهند که ممکن است واقعی نباشد ولی نمیتوانیم آن را نادیده بگیریم و بگوییم این حقیقت ندارد و بدون توجه به آن فکری که درباره ی خودمان میکنیم زندگی کنیم. آن احساسی که از آن فرد یا افراد میگیریم میتواند زندگیمان را متحول کند. میتواند ما را به آینده امیدوار یا کاملا ناامید کند.
و حالا جایی زندگی میکنیم که به هرکسی که نزدیک میشویم چنین حسی از او میگیریم. بجای اینکه حس کنیم چقدر فوق العاده و خاص هستیم٬ تنها به این نتیجه میرسیم که بود و نبودمان فرقی به حال هیچکسی ندارد٬ آدم خاصی نیستیم و بدون ما زندگی همچنان به خوبی و زیبایی ادامه پیدا خواهد کرد. کسی برایمان نمیجنگد٬ برای کسی مهم نیست واقعا چه حسی داریم یا آنقدر ارزشمند نیستیم که بخواهد حالمان را عوض کند٬ فداکاری کند٬ مسیرش را بخاطرمان عوض کند یا بخواهد آینده ای از زندگی اش را با ما ببیند. نه هیچ‌کدام. ما هیچ نیستیم. ما نگاه هم نیستیم.

۵ فروردین ۹۴

۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه

در باب بحث گی / لزبین ها

موضوعی که امروز بین ما با خبر: «ساخت مدرسه ی جداگانه برای گی / لزبین ها» شروع شد رو قصد دارم اینجا ادامه بدم و با فراغ بال و آسودگی خیال نظر خودم رو بگم. 
به فهم من نگرانی شما از این موضوع بخاطر این بود که فکر میکردید اینکار صرفا یک تفکیک جنسیتی هست که نه تنها باعث بهتر شدن اوضاع همجنس گرا ها نمیشود بلکه فاصله ی بین آنها و مردمی که گرایشات معمول دارند را بیشتر و بیشتر میکند؛
علاوه بر این٬ آ.ق. نگرانی دیگری هم نسبت به موضوع داشت و میگفت این تفکیک جنسیتی همانند تفکیک جنسیتی مدارس ایران است و هرچقدر که آنجا این موضوع تاثیر منفی داشته اینجا هم خواهد داشت.
بنظرم کیس ها با هم متفاوت اند٬ در ایران ما دیده ایم که تفکیک جنسیتی صورت گرفته٬ چقدر ابلهانه بوده و چقدر تاثیرات منفی داشته و دیده ایم که وقتی در دانشگاه ها مثلا سر کلاس دانشجویان دختر و پسر در کنار هم مینشینند چقدر تاثیر مثبتی در یادگیری بهتر دانشجویان٬ تعامل و تقابل شان نسبت به یکدیگر و کلاس داشته است و یا چقدر جو کلاس از آن باصطلاح حالت خشک و رسمی تک جنسیتی بودن در آمده است؛ بنابراین با تفکیک جنسیتی شدن کلاس ها درواقع جلوی یک اتفاق خوب گرفته شده است و باعث شده است دختر و پسر با هم تعامل نداشته باشند یکدیگر را نشناسند و... 
حالا اگر یک عده دختر / پسر بخواهند در کلاس هایی شرکت کنند که تک جنسیتی باشد چون احساس میکنند در کلاس های عادی اذیت میشوند یا راحت نیستند یا تمرکز ندارند٬ این خواسته ی آنهاست و بخاطر «صلاح خودشان» هم که شده نمی توانیم این حق را از آنها بگیریم! اگر فکر میکنیم این موضوع باعث این میشود که آنها از جامعه فاصله بگیرند و این به خطر خود و جامعه شان است میتوانیم نگرانی خودمان را با روش هایی که میسر است ابراز کنیم ولی نباید و نمیتوانیم این حق انتخاب را از آنها بگیریم که در مدرسه ای تک جنسیتی درس بخوانند.
در مورد موضوعی که ن.ص. گفت که اگر این اتفاق صورت بگیره باعث ایزوله شدن گی / لزبین ها میشه و باعث میشه توی جامعه از بقیه ی افراد فاصله بگیرن و نتونن بعدا بهتر ارتباط برقرار کنن.
اولا خیلی از گی / لزبین ها انقدر تحت فشار در جامعه قرار دارند که ترجیح میدهند به هر رویه ای که شده فقط در همان سالهای تحصیل هم که شده نفس راحتی بکشند و مورد آزار و اذیت دیگران قرار نگیرند که اصلا نتیجه ی ایزوله شدن برایشان اهمیتی ندارد.
بسیاری از گی ها بخاطر صرفا ظاهرشان٬ لباس پوشیدنشان و خصوصیات خاص رفتاری شان مورد آزار و اذیت های متعدد کلامی و فیزیکی قرار میگیرند؛ به سبب این موضوع٬‌ اعتماد بنفس پایین پیدا میکنند و نسبت به افراد عادی جامعه احساس تنفر٬ انتقام جویی پیدا میکنند و در هرکدام از این حالات همان ایزوله شدن را بهمراه دارد و باعث میشود که باز هم نتوانند مورد قبول جامعه قرار بگیرند و یا جامعه شان را قبول کنند.
طبق تحقیقات آماری کامیونیتی سنتر LGBT از هر ۱۰ گی٬ در مدارس٬ ۹ تای آنها مورد آزار و اذیت قرار میگیرند که نصف آنها مورد آزار فیزیکی قرار میگیرند و اکثر آنها حتی نسبت به گزارش دادن چنین اتفاقاتی به مراجع ذیربط٬ معلمین و یا پدر و مادرشان بی میل هستند! از همه ی این ها بدتر٬ خیلی از معلمین و مسئولینی که به این خاطر بهشان مراجعه شده نسبت به این موضوع بی تفاوت بوده و حتی پیگیر ماجرا نبوده اند؛ بطور دقیق تر از هر سه مدرسه یکی از آنها راجع به این مسایل بی تفاوتی نشان میدادند. 
حالا همه ی اینها را داشته باشید٬ بعد این را به آنها اضافه کنید که: جوانانی که دارای خانواده هایی هستند که مخالف همجنسگرایی آنها هستند ۸ برابر خانواده های دیگر در معرض خودکشی قرار دارند.
اثرات سوء جامعه شناختی موضوع از قبیل: فرار از مدرسه٬ سیگاری شدن٬ اعتیاد به مواد مخدر٬ فرار از خانه و رفتارهای پرخطر که از چنین اتفاقاتی نشأت میگیرند را نیز نباید فراموش کرد.
ه. میگفت باید تغییر در سیستم آموزشی رخ دهد و آ.ق. میگفت که تاییدِ این موضوع و داشتن یک مدرسه ی تفکیک جنسیتی شده پاک کردن صورت مسأله است.
اول اینکه با این اوصاف که ذکر آن رفت چگونه میتوان سیستم آموزشی را تغییر داد و جلوی همه ی آن اتفاقات را گرفت و یا حداقل تعدادشان را کاهش داد؟ یعنی صرف چه هزینه ای میتوان اینکار را انجام داد؟ و در صورت صرف هزینه و وقت هایی که برایش گذاشته میشود چقدر میتوان در آن راه موفق بود؟ من نمیدانم تا چه حد میتوان سیستم آموزشی را تغییر داد و چقدر میتوان در آن موفق بود ولی میدانم در دسترس ترین کار در حال حاضر و شدنی ترین کار در حال حاضر شاید همان برپایی مدرسه ی تفکیک جنسیتی شده باشد! نه اینکه بهترین یا حتی کمترین بهترین راهکار باشد! بلکه راهکاری در دسترس است.
و دوم در جواب آ.ق. چطور این موضوع پاک کردن صورت مساله است؟ که عین راه چاره برای مساله است! البته مطمئنم که بهترین راهکار نیست و احتمالا راههای بهتری برای آن وجود دارند ولی تا وقتی کسی به آن راهها دست نیافته٬ نمیتوان جلوی آن آزار و اذیت ها را گرفت؟
 آ.ق. میگفت این حرف من شبیه این است که میگویند اگر کسی میخواهد مورد آزار و اذیت قرار نگیرد بهتر است چادر به سر کند!
بنظر من این حرف سفسطه یا یک Logical Fallacy ست؛ آنهایی که این حرف را میزنند بنظرشان «چادر» یک ارزش است و نبودنش٬‌ نبود آن ارزش. بودنش مصونیت ایجاد میکند و نبودنش ناامنی! هرکسی که چادر دارد بنابراین مورد تجاوز قرار نمیگیرد و کسی که چادر ندارد چرا! بنابراین باید چادر داشت تا امنیت داشت. این استدلال آنهایی ست که این حرف را میزنند. فارغ از اینکه تجاوز یک موضوع نشأت گرفته از اختلالات مختلف درون جامعه از قبیل: فشار اقتصادی٬ عصبانیت٬ سادیسم٬ و رفتارهایی که بعدا با قربانی میشود است! من چنین استدلالی درباره ی گی هایی که مورد آزار قرار میگیرند ندارم. نمیگویم مشکل مورد آزار قرار گرفتنشان ظاهرشان است یا طرز رفتار کردنشان است و انگشت اتهام را به سمت آنها که قربانی هستند نشانه نرفتم (آنهایی که میگویند باید چادر میداشتند اینکار را میکنند...) فقط میگویم برای کنار آمدن با آن موضوع شاید راه حلی خوبی باشد که مدرسه ای بصورت اختیاری برای گی ها فعالیت کند تا در محیطی که خانه ی دومشان است و موثرترین مکان برای رشد شخصیتی و روحی است براحتی و بدون ترس و اضطراب و نگاههای سنگین همکلاسی هایشان مشغول فعالیت و تحصیل بشوند و البته که بهترین راه نیست ولی میتوان گفت که راه خوبی است.