صفحات

۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

آبکی!

خاطره ای میخواهم بگویم.
یک روز که با پسرعمه و جوان های فامیل دور هم نشسته بودیم که حرف از مشروبات الکلی و رد پایش در دوران دانشجویی مان شد. در جمع زیاد این مسائل باب نبود و صحبت جدی و شوخی و عمیق درباره ی این مسائل هیچوقت باب نبود ولی حرف از مشروبات که آوردیم و از مزایا و حاشیه اش که حرف زدیم پسر عمه ام گفت: «حالا که بحث به اینجا کشیده است بگذارید تا خاطره ای برایتان از دوران دانشجویی ام تعریف کنم. آنموقع که تازه به قوچان رفته بودم و ترم اولی بودم و لب یه این چیزها نزده بودم به دوستم گفتم شنیده ام که اینجا مشروب خوب و معروفی دارد چطور میتوانم تهیه کنم؟ دوستم گفت به هر اغذیه فروشی که بروی و بگویی که آبکی میخواهم بهت میدهند. من هم به یک اغذیه فروشی رفتم و دیدم صاحب مغازه مردی مسن با این هوا سیبیل پشت دخل ایستاده و گفت بفرمایید! من هم که جرات نداشتم بگویم چه چیز میخواهم [با صدایی مظلوم] گفتم یک همبرگر محبت بفرمایید! همبرگر را آورد و خوردم و باز ایستادم جلویش و بر و بر نگاهش کردم و طرف اخم کرد و گفت چی میخوای داداش؟ من هم دل را به دریا زدم و یواش گفتم آبکی دارین؟ طرف گفت بخاطر همین سه ساعته این پا و آن پا میکنی؟ و یک پلاستیک دراورد که درونش مایعی بی رنگ بود و گفت بیا این هم آبکی. حساب کردم و رفتم خانه و بدون مزه و بدون مقدمات و تشکیلات عرق ها را برای خودم ریختم توی لیوان و لیوان را هم پر کردم! و شروع کردم به خوردن٬ لیوان اول را خوردم و گلویم سوخت و کله ام داغ شد٬ لیوان دوم را خوردم و دیدم سرم گیج میرود و چشمانم به سیاهی میزند٬ لیوان سوم را هم ریختم و آن را هم خوردم بعد نگاهی به ساعت انداختم دیدم ۶ صبح شده است و من تمام شب را بیدار بوده ام و داشتم عرق میخوردم. با همان حال از جایم بلند شدم و لباس پوشیدم و راهی دانشگاه شدم. توی راه سوار اتوبوس که شدم گفتم خدایا چه بلایی به سرم آمده چرا زمین جای آسمان است و آسمان جای زمین را گرفته است چرا عالم از جلوی چشم ام میگذرد؟ چرا حالم اینگونه است؟ فکر میکردم میخواهم بمیرم. به هر بدبختی ای که بود خودم را به دانشگاه رساندم و دوستم را دیدم؛ وضع خراب حالم را که دید گفت چه بوی گند الکلی میدهی چه بلایی سرت آمده چرا به این شکل در آمده ای؟ گفتم آبکی خوردم! تمام کیسه اش را رفتم بالا. گفت خاک بر سرت کنند نباید که همه اش را میخوردی باید چند پیک ازش را میخوردی! حالا برو دستشویی و بالا بیاور. انگشت به حلق رفتم به توالت و بالا آوردم ولی حالم فرق چندانی نکرده بود فقط کمی سبک تر شده بودم. بعد به سمت کلاس رفتم. خودم در آن حال متوجه نبودم که چکار کرده بودم و بعد از کلاس بود که دوستم برایم تعریف کرد چه گندی بالا آورده ام. وقتی به کلاس رسیده بودم استاد در حال درس دادن بود و من بدون اینکه متوجه باشم چکار میکنم بدون در زدن کله ام را انداختم پایین و وارد کلاس شدم. استاد درسش را قطع کرده بوده و من را نگاه میکرده است ولی هیچی نگفته بود و دوباره به درس دادن اش مشغول شد. من هم صاف رفتم سر میزم ته کلاس نشستم و سرم را گذاشتم روی میز و خوابیدم. در بین خواب و بیداری بود که صدای استاد را شنیدم که میگفت: بگید وقتی نوشابه را دو روز بیرون میگذاریم چه اتفاقی میفتد؟ من هم سرم را بالا آوردم و داد زدم و گفتم: فااااااسد میشوددددد و کلاس منفجر شده بود از خنده. استاد هم که حسابی بهش برخورده بود گفت: شما٬ پاشو برو گمشو بیرون! من هم دوباره بدون اینکه سرم را بالا بیاورم یا از جایم تکان بخورم سرم را گذاشتم و باز خوابیدم و استاد هم خوشبختانه چون جوان بود باز از حرفش صرفنظر کرد. آخر کلاس دوستم بهم گفت اصلا تو حال خودت نبودی٬ نوشابه رو بیرون بذاری فاسد نمیشه گازش میپره! بعد از آن بود که فهمیدم آن عرق سگی بوده و عرقش هم خوب بوده و الا وضعیتم خراب تر از آن چیزی که بود میشد.» آخرهای تعریف کردنش بود که احساس میکردم از شدت خندیدن خودم را خیس کرده ام. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر