صفحات

۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

سال ۲۰۱۲ که گذشت!

سال ۲۰۱۲
قصد دارم سالی که امروز آخرین روزشه رو شرح بدم تا به یادگار بمونه.
هیچوقت دیگه اینکارو نکرده بودم.
امسال سال خیلی خیلی خیلی مهم٬ حیاتی٬‌حساس٬ پر از موفقیت و پر از چالش و تلاطم بود!
انگار که در یک سفر دریایی با کشتی دزدان دریایی در سفر بودم٬ در طوفان و باد و موج های سهمناک و بعد روزهای آفتابی و ساحل و صندوقچه های طلا و جواهر و سکه...
امسال دانشگاهم تموم شد! بلاخره!
چقدر برام استرس داشت این دانشگاه! چقدر امتحان ها برام سخت و قبولی توی اونها نا محتمل و دور از انتظار بود! فکر میکردم تا ابدیت باید فیزیک و ریاضی بخونم و هی پاس نکنم!‌هی استرس بکشم که اگه پاس نشه اینبار چی میشه؟ چقدر آبروریزی چقدر اتلاف وقت٬ چقدر عقب موندن از همه چیز و همه کس؟
روزها رو یادم میاد! روزهای امتحان! روزهای در راه امتحان! درس خوندن ها٬ تلاش کردن ها٬ بی خوابی و استرس کشیدن ها!
نفهمیدن و نگران بودن ها! فرمول فرمول فرمول و مساله هایی که یک بار میشد حلش کرد و بار دیگه هیچی از روش حل اش یادت نمیومد! ریاضی و بحث های مختلف و زیاد و سخت!
استاد انوری که توی دانشگاه فردوسی کمکم کرد برای ریاضی کاربردی. استرس هایی که وقتی اس ام اس یا زنگ اش نمیومد بهم وارد میشد! فک میکردم دیگه عمرن بخواد برام کلاس بذاره و من عمرن بتونم چیز دیگه ای یاد بگیرم و عمرن بتونم پاس کنم.
پا میشدم تا دانشگاه فردوسی میرفتم تا ۲ ساعت برام کلاس بذاره و برمیگشتم! خستگی و نا امیدی بیداد میکرد...
آخر سر که امتحان تک درس دادم و بنظرم گند زدم ولی بلاخره قبول شدم و قبول شدم و باورم نمیشد و هنوزم باورم نمیشه که از اون دانشگاه خلاص شدم! از اون روزهای تکراری ِ بی سود و بی هدف که انگار بی نهایت بودن و خستگی توشون تموم نشدنی!
وقتی میرفتم که مدرکمو بگیرم یاد روزهای قدیم میکردم. یاد وقتی که برای کارآموزی میرفتم همون دانشگاه لعنتی و چقدر ازم بیگاری گرفته میشد.
خوشحالم که همه ی اون لحظه های بلاتکلیفی و سخت تموم شد. و خاطره ای که از روزهای سخت میمونه لحظه های خوش و خوبشه!‌ حداقل برای من!
توی همین ترم آخر یه بار شانس خودمو برای امتحان آلمانی ب۱ امتحان کردم و وسط امتحان های میان ترمم رفتم تهران تا امتحان بدم ولی از بخت بدم... قبول نشدم! کاملا نا امید و افسرده بودم و هیچ شانسی برای خودم نمیدیدم که بخوام دوباره برم طرف این امتحان!‌ میخواستم کاملا بیخیالش بشم تا اینکه بعد از ۱-۲ ماه تصمیم گرفتم دوباره براش بخونم! یه کتاب آمادگی گرفتم براش Fit Fürs Zertifikat Deutsch این کتاب رو هم تا مدت ها نمیخوندم و تنبلی میکردم و میذاشتم یه گوشه که خاک بخوره ولی بعدش شروع کردم هرچقدر که میتونستم میخوندم! توی اینترنت دنبال جواب های گرامری ام میگشتم٬ اینبار هم فکر میکردم عمرن که بتونم قبول بشم!‌ دفعه ی پیش که اونقدر سختی و مشقت کشیدم و ۷-۸ صفحه در روز توی عید میخوندم و هیچ جا نمیرفتم قبول نشدم چطور ممکنه این دفعه وقتی اون کتاب رو حتی نخوندم دوباره و این کتاب رو هم کامل تموم نکردم و تمرین نکردم بتونم قبول بشم؟ بهرحال روزها گذشت و تصمیمم رو جدی کردم به این نحو که رفتم برای امتحان ثبت نام کردم دوباره و همینطور کلاس آمادگی برای امتحان. برام مرگ بود که برم تهران و اونجا روزها ساعت ۵-۶ صبح بلند شم و برم برای کلاس ساعت ۸ صبح ام!
قشنگ شکنجه بود!‌ بیشتر شکنجه ی روانی بود! توی شهر خودم شب ها وقتی فرداش ساعت ۸ صبح کلاس داشتم توی دانشگاه نمیتونستم بخوابم انقدر که استرس میکشیدم که اگه بیدار نشم چی میشه اصلا سخته برام ۸ صبح پاشم دلم میخواد تا ظهر بخوابم و نمیخوام بیدار شم ولی مجبورم... این ماجرا حالا قرار بود توی تهران باشه!‌ با اون شلوغی با اون استرس اش که از خونه و زندگی خودت دوری و هیچ چیز مثل جوری که بهش عادت داشتی نیست...
بهرحال اینا رو هم بجون خریدم و این رو هم از سر گذروندم و ۱۴ دسامبر ۲۰۱۲ بلاخره امتحان آلمانی دادم و قبول شدم!‌ هنوز برام غیر قابل باوره! هنوز!!!
از طرفی کارای آلمانم رو به یک کار بلد سپردم! قبل از این امتحان و یکی از نگرانی های بزرگم هم این بود که اگه توی این امتحان قبول نشم اینبار هم نمیتونم برم آلمان و باز مثل ۶ سال گذشته هی آلمان رفتن عقب و عقب و عقب تر خواهد افتاد!
ولی قبول شدم :)
صحبت کردن و تلفن زدن به این وکیل هم کار شاقی بود! استرسی که از تلفن زدن میکشیدم باعث میشد این کار بخوبی انجام نشه ولی با کمک دوست عزیزم به تمام این مشکلات فائق اومدم و تونستم مشکلم توی تلفن زدن رو تا حد زیادی برطرف کنم.
حالا کارای آلمان رفتن داره درست میشه بلاخره! پذیرش فرستاده شده٬‌مدرک آلمانیم رو دارم٬ از سفارت هم برای ۱۶ ژانویه ی ۲۰۱۳ وقت گرفتم! حالا برای اون هم استرس دارم به اندازه ی کافی ولی میدونم که حل میشه درست میشه برطرف میشه و میگذره و من نتیجه مو میگیرم :)
اینها روادید برجسته ی سال ۲۰۱۲ برای من بود. مطمئنا اتفاق های زیاد دیگه ای هم افتاده این وسط که خیلیاشونو یادم نمیاد و شاید یه روزی یادم بیاد خیلی هاشون و اونا رو هم بنویسم.
امیدوارم سال ۲۰۱۳ یه سال پربارتر از ۲۰۱۲ برام باشه.

۳۱ دسامبر ۲۰۱۲
ایران

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

منِ تنها

اگرچه میدونم قصه ی عشق و وصال و فراق و تنهایی و با کسی و بی کسی خیــــــــــــــــلی دیگه تکراریه ولی بهرحال الان دوباره احساس میکنم مثل چند سال پیشم یه آدم تنها و بی کس شدم و تنهایی رو تا مغز استخونم حس میکنم! حس خوبی هم هست در نوع خودش...
خوبه که بیخیال همه چیز دارم جلوه میدم خودمو و گاها موفق هم هستم... این خیلی خوبه!
وابستگی ندارم دیگه به هیچ کس و هیچ چیز...

منِ تنها٬ این است...
به واقع!

بدیش هم اینه که حرفمو دیگه میخورم و نمیزنم. چون مهم نیست بگم یا نگم بهرحال کسی نمیشنوه و نمیفهمه پس گفتن هم نداره.
و ازون جالب تر اینکه منی که ادعا داشتم میتونم تنهایی رو به خوشی و میمنت بگذرونم با اونی که میگفت تنهایی زندگی کردن «راه» نداره وضعیتمون شده برعکس! یعنی اینطور بنظر میاد! که من حالا آروم و قرار ندارم و اون٬ راحت شده انگار!
اینا همه تعجبیات زندگی ان! اینا رو باید یاد گرفت و آموخت!!

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

[Zusatzteil]

الان یک چیزایی داره یادم میاد از روزهای قبل از سفر...
این سفر قرار بود برام یجورایی سفر مرگ باشه!
ندونستنِ اینکه قبول میشم یا نه! با اینحال باید روز-در-میان ساعت ۶ بلند میشدم و با تاکسی تلفنی میرفتم کلاس در غیر اینصورت خیلی بهم بدتر میگذشت! اگر میخواستم فکر کنم که ۶ صبح پامیشم و با اتوبوس و بی آر تی و مترو میرم کلاس...
بهرحال جلسه ی اولشو که رفتم بهتر شدم اگرچه همچنان ۴ جلسه ی نابودکننده و دلهره آور دیگه جلوی رووم بود...
با اینحال اون روزا که همین یک هفته ی پیش بود تموم شد. روزهای نگرانی برای امتحان و نتیجه ی امتحان تموم شدن! و من امتحان رو قبول شدم و خوشحالم و راحت شدم :)


die Freude

وارد روز چهارشنبه شدیم!
پنج روز میگذره از قبولیِ امتحان آلمانیم!
روز جمعه ۱۴ دسامبر امتحان آلمانیمو دادم و فرداش یعنی ۱۵ دسامبر فهمیدم که قبول شدم! :)
هنوز طعم شیرین پیروزی زیر زبونم هست.
این روزها بیشتر از هرچیز دلم میخواد بگردم دنبال تک تک خاطره های روزهای تلخِ نگرانی از امتحان... تا بهشون نیشخند بزنم و احیانا کیف کنم از اینکه تونستم تبدیلشون کنم به این لحظه های خوش.
ناراحتم... از اینکه کسی که اینهمه مدت بهم کمک میکرد و همراهم بود٬ حالا دیگه کنارم نیست که شادیمو باهاش قسمت کنم!
از این بابت خیلی ناراحتم...
باری!
هنوز کارهایی هست که باید بهشون بپردازم و انجامشون بدم! مهم ترینش صحبت کردن با آقای وکیل راجع به کالج و دانشگاه و هزینه ها و این چیزاست که باید صحبت کنم. همینطور برای مصاحبه ی سفارت.
۱۶ ژانویه ی ۲۰۱۳ وقت سفارت دارم.
بهرحال باید این غم رو از خودم دور کنم و خودمو خالی کنم از هرچی که ذهنمو به ناراحتی مشغول خودش کرده...
دارم آلبوم MCMXC A.D از انیگما رو گوش میکنم!
خیلی خوبه.
و میخوام به چیزهای خوب فکر کنم.
باید ناراحتی ها رو فراموش کنم٬ حتی دلهره ها!
آدم که قراره روی پای خودش بایسته٬ باید قوی تر از این حرفهای ساده و فکرهای پر دلهره باشه.
حالا هرچی فکر میکنم به روزهای سخت و نگران کننده ی قبل٬ چیز زیادی یادم نمیاد... یکی زده خاطره هامو پاک کرده! همونایی که الان لازمشون دارم...

۱۹ دسامبر 2012
ایران
 

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

B1 Prüfung

روز پنج شنبه کلاس های آمادگی زبانم تموم شد!
روز جمعه امتحان آلمانیمو دادم!
روز شنبه فهمیدم که...
امتحان آلمانیمو...
قبول شدمممممممممم! :))
نمیتونم احساساتمو به اون صورتی که میخوام بروز داده بشه بروز بدم! نمیدونم حالا دلیلش هرچی که هست! فعلا خیلی نمیتونم اینکارو بکنم ولی هنوز وقتی گاه به گاه به این موضوع فکر میکنم میبینم که نه همچنان غیر قابل باوره!
هنوز نمیتونم باور کنم که من بلاخره تونستم این امتحان رو قبول بشم! برام یک آرزو بود...
و خوشحالیم تصور ناپذیر!
 بد نیست این رو هم بگم که اگر این امتحان رو قبول نمیشدم نمیتونستم فعلا ها برای رفتن به آلمان امیدی داشته باشم!!!
و گیر میکردم دوباره توی همین موقعیتی که برای توش زندگی کردن و بودن هیچ انگیزه ای نداشتم...!
ولی الان قبول شدم!
و ظاهرا که قرار نیست برای مدت زیادی توی این موقعیت بمونم :))
یسسسسسس! بمعنای واقعی کلمه! یسسسسسس!

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

فردا و چندتا فردای دیگر

فردا کلاس های آمادگی امتحانم شروع میشه؛ و باید سر صبح دقیقا برم.
و این بنظرم خیلی بدشانسیه و خیلی یجوریه...
کلا هرموقع به این موضوع صبح و راه دورِ کلاس و این چیزا فکر میکنم در همون کسری از ثانیه که فکرم شکل میگیره حالمو گند میزنه و بعد کلی زمان صرف این میکنم که حالمو خوب کنم و متعادل بشم و این چیزا...
خلاصه که خیلی بدشانسیه... اَی بابا!