صفحات

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

[Zusatzteil]

الان یک چیزایی داره یادم میاد از روزهای قبل از سفر...
این سفر قرار بود برام یجورایی سفر مرگ باشه!
ندونستنِ اینکه قبول میشم یا نه! با اینحال باید روز-در-میان ساعت ۶ بلند میشدم و با تاکسی تلفنی میرفتم کلاس در غیر اینصورت خیلی بهم بدتر میگذشت! اگر میخواستم فکر کنم که ۶ صبح پامیشم و با اتوبوس و بی آر تی و مترو میرم کلاس...
بهرحال جلسه ی اولشو که رفتم بهتر شدم اگرچه همچنان ۴ جلسه ی نابودکننده و دلهره آور دیگه جلوی رووم بود...
با اینحال اون روزا که همین یک هفته ی پیش بود تموم شد. روزهای نگرانی برای امتحان و نتیجه ی امتحان تموم شدن! و من امتحان رو قبول شدم و خوشحالم و راحت شدم :)


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر