صفحات

۱۳۹۵ شهریور ۹, سه‌شنبه

چطور از خواب‌ آلودگی جلوگیری کنیم؟

اومدم بگم «بعد از مدت‌ها...» دیدم احتمالا اکثر پست های اخیر ام با همین جمله شروع شده که بعد از مدت‌ها قصد کردم که امروز بشینم و بلاگی بنویسم. بهرحال بعد از مدت‌ها الان نشستم و میخوام یه بلاگی بنویسم که شاید به درد خیلی هایی که شرایط من رو دارن بخوره.
مدت کوتاهیه (تقریبا ۲ هفته) که دارم میرم سر یه کار جدید، این کاری که میرم اصلا کار سختی نیست برام و حتی لذت بخشه یه جورایی و چالش بر انگیزه ولی مسیر کار ام دوره و رفت و آمدش توی گرما حسابی منو از پا در میاره. ساعتای ۸-۸:۳۰ از خونه میزنم بیرون و کارم هم از ۹ اینا شروع میشه تا ۱:۱۵-۱:۳۰ ظهر. بنابراین ساعتش اصلا زیاد نیست ولی با اینحال وقتی میرسم خونه، جوری ام که نه اونقدر خسته ام که همونجا بگیرم بخوابم و انرژیمو بازیابی کنم نه انقدر سرحالم که به یه کار مفیدی برسم. اگر ساعتای ۳-۴ هم خوابم بگیره و بخوابم تا ۷-۸ شب میگیرم میخوابم و روزمو تقریبا از دست میدم. بگذریم وقتی که اونموقع بیدار میشم تمام غم عالم و افسردگی میفته روو دلم. باری. بعد از تحقیقات فراوان و پرس و جو از دوستان در توییتر دارم سعی میکنم به راهکارهایی برای مقابله با این وضعیت تخمی دست پیدا کنم. چندتا چیزی که در این راه کشف کردم رو باهاتون در میون میذارم شاید به درد شما هم خورد:
۱. سعی کنید خوب و کافی بخوابید.
۲. اگر کارتون مثل من دائم پشت میز نشستنه، هر ساعت یکبار بلند بشید و به خودشون کش و قوس بدید نفس عمیق بکشید و عضلاتتون رو منقبض و منبسط کنید.
۳. اگر میتونید سرکارتون برای مدت کمی هم که شده استراحت کنید (من نمیتونم)
۴. حتما حتما و حتما وقتی رسیدید خونه ورزش کنید. من حس باشگاه رفتن ندارم ولی دمبل دارم، تخت هم دارم، با دمبل ۳۰ تا و یا شاید بیشتر حرکت میزنم و با تخت هم ۱۰ تا یا بیشتر حرکت شکمی میزنم. شاید بنظر بیاد که این کار بدتر آدم رو خسته میکنه ولی تراست می، تنها چیزی که حالتون رو جا میاره (بعد از آمپول آدرنالین توو قلبتون) احتمالا همین باشه. بعدش هم که لازم به گفتن نیست که یه دوش مشتی و درست-حسابی بگیرید. دوش آب گرم عضلاتتون رو ریلکس میکنه و اگر گرفته باشه بازشون میکنه و دوش آب سرد هوشیار و سفت‌تون میکنه.
۵. برای هوشیاری از قهوه زیاد استفاده نکنید که در دراز مدت نتیجه ی برعکس داره. کافئین درون قهوه برای محرک سازی شما تعدیل کننده های عصبی ای بنام آدِنوسین (adenosine) رو از کار میندازن؛ در حالت عادی و چرخه ی طبیعی بدن شما برادر آدنوسین تعیین میکنن که کی خسته بشین و بگیرین بخوابین و خب کافئین جلوشو میگیره و شما رو برای چندساعت جغد میکنه (اگه قهوه عربی باشه مخصوصا یا آمریکانو یا اسپرسو یا کلا هر قهوه ی دیگه ای :|) ولی خب بدن در این شرایط شبیه اون مینیون ها که یه دکمه رو میزدن و میدیدن کار نمیکنه و بیشتر فشارش میدادن عمل میکنه. میبینه آدنوسین عمل نمیکنه میگه: ئه یعنی چه، این که نشد که، همین دیروز گفتم بچه ها سرویس اش کنن که چرا همچین میکنه پس؟ و آدنوسین بیشتری تولید میکنه، هی تولید میکنه، هی تولید میکنه و حالا خدا نکنه کافئین قهوه ای که خوردین تموم بشه، چنان کسل و خواب‌آلوده میکنه آدمو که مادر بگرید.
۶. اگر فکر میکنید بدنتون با کمبود املاح و ویتامین ها مواجهه، میتونید قرص های ویتامین یا میوه مصرف کنید. در مصرف ویتامین خودسرانه عمل نکنید، بعضی از ویتامین ها مثل آ خب هرچی بخورید چون محلول در آب است، دفع میشه ولی بعضی دیگه مثل ویتامین دی چون محلول در چربی هست مصرف زیادش باعث مسمومیت و سنگ کلیه و هزار درد و بدبختی دیگر میشود.
۷. اگر میتونید برای ۱-۲ ساعت بخوابید که چه بهتر حتما اینکار رو بکنید و انرژیتونو بازیابی کنید ولی اگر مثل من نمیتونید، کلا نخوابید و از راههای بالا استفاده کنید.

نکته: اگر میتونید، حرکت های شکم انجام بدید، بصورت تجربی میتونم بگم که چند برابر بیشتر از حرکات دیگه ی بدنسازی آدم رو سرحال میکنه. نمیدونم بخاطر اینه که عضلات شکم کوچیکتره و فشار بیشتری به خودشون و بدن میاره یا چی.

من هنوز مشکلات زیادی با این قضیه دارم هنوز نمیتونم خیلی از کارهامو انجام بدم و زندگیم فقط شده کار و بعدش منفعل افتادن یه گوشه. انگار توی هپروت ام و نمیدونم چجوری زمانم میگذره. در جهل و چشمان خسته و تار و مغز منگ به سر میبرم. ولی هرروز سعیمو میکنم و یه حرکت جدید میزنم که با این مشکل کنار بیام که اگر نیام این کار رو بیخیال میشم. شما هم اگر نکته ای، تجربه ای چیزی دارید لطفا اونو در میون بذارید.

۱۳۹۴ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

یک کلیشه ی دلچسب

یک شب در زمستان:
کنار من بخواب٬
مرا در آغوش بگیر٬
پتو را بالاتر بکش٬
گرم تر که شدم٬
مرا بخواب.

شبی در تابستان:
نسیم خنک میوزد
فکر آفتاب فردا ظهر
کلافه ام میکند
تو را میبوسم٬
فردا ظهر میشود؛
ولی کلافه نمیشوم.

یک عصر در بهار:
باران میبارد
زیر پنجره دراز کشیده ایم
قطره های چند تکه شده اش
روی صورت هایمان می افتد
خود را کش و قوس میدهیم.
لحظه کش و قوس میابد٬
لحظه تمام نمیشود.
لحظه جاری ست.

یک صبح در پاییز:
صدای جیغ گربه ی خیابان آمد
از خواب پریدم
عرق کرده بودم.
خسته از بیداریِ شب قبل بودی.
کتابت را بستی٬ دستم را گرفتی
دوباره به خواب رفتم.
تو هم به خواب رفتی.

۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

قهوه خانه ی اکبر

عصربود که از بیحوصلگی و افسردگی خسته شده بودم و قصد کردم بروم بیرون به کارهایم برسم. رفتم که برای مُهر موسیو لیتو دسته ای درست کنم. چندجایی رفتم و همه شان گفتند که این کار ما نیست و نمیتوانیم درست کنیم و بعد هم از روی شکم سیری یک آدرس و یک توصیه ای هم کردند و مرا فرستادند بروم پی کارم. خلاصه به نجاری آخری که رسیدم ازش خواهش کردم که حداقل یک تکه چوب ساده و یک دسته ی معمولی بهش بزند و برایم درست کند هم از سرم زیاد است و کارم را راه میاندازد. دسته را برایم درست کرد و آمدم بیرون که دیدم باران شدیدی گرفته است. ولی دلم میخواست توی این هوا پیاده به خانه ام برگردم. شدید بودن باران یک طرف و باد از آن شدیدتر هم یک طرف.
با اینحال مغازه های هنری سر راهم بود و من هم قصد داشتم که به سفارش دوستم دوباره دست به قلم و رنگ ببرم و نقاشی بکشم پس حالا فرصت خوبی بود که رنگ و مقوا هم بخرم. آنها را خریدم و به سمت خانه رهسپار شدم. قطره های باران مثل شلاق به صورت کوبیده میشد. پرچم بزرگ افراشته شده ی ایران دور میدان هم خیس از باران مثل صدای تازیانه روی سرم صدا میکرد. پشت سرِ هم نفس عمیقی میکشیدم و از بوی تازگی و چمن هایی که گاه گاه به مشامم میرسید حظ میکردم. با اینهمه بعد از یک ربعِ ساعت زیر باران شدید راه رفتن٬ کل هیکل ام را خیس شده بود و از لباس ها و موهای فرفری ام چیک چیک آب میریخت. همینطور که میرفتم قهوه خانه ای دیدم که شیشه هایش را بخار گرفته بود و دور تا دور آن آدم نشسته بود. ازش گذر کردم ولی دلم حسابی میخواست آنجا میبودم و گرم میشدم و چای ای مینوشیدم. حسابی تشنه و خسته شده بودم. بیست قدمی دور شده بودم که دل را به دریا زدم و راهم را به سمت قهوه خانه کج کردم. داخل شدم؛ بوی سیگار و چای و گرمای مطبوعش به صورتم زد و عینکم را بخار گرفت. به سختی چهره ی مشتریان را دیدم که سیبیل به سیبیل آنجا نشسته بودند. اینکه میگویم سیبیل به سیبیل نه لفظ است و نه اغراق! حقیقتا سیبیل به سیبیل مردهای مسن بالای ۴۰-۵۰ سال آنجا نشسته بودند و هرکدام چندین انگشتری در دستانشان به چشم میخورد. هرکدام با اورکت آمریکایی و لباس های رنگ و رو رفته٬ چهره های خسته و سوخته٬‌ سیگار تیر و بهمنی جلویشان روی میز گذاشته و یک نخ هم میان لبهایشان گرفته نشسته بودند و وقتی که وارد شدم توجهشان به من جلب شد. جوانکی لاغر و عینکی با موهای فر و ته ریش کلومبیایی٬ کاپشن لی مشکی و شلوار جین سورمه ای آنجا چه میخواست. بعد از اینکه ور اندازم کردند دوباره مشغول صحبتشان با یکدیگر شدند. رو کردم به صاحب مغازه٬ گفتم:
- خسته نباشید عمو
- چی میخوای؟
- یک چای میخواستم
- باشه بشین برات میارم
ولی جایی برای نشستن نبود٬ نمیشد هم به آن جماعت گفت یکم مهربان تر بنشینید من هم جا بشوم.
با آن نگاههای بی تفاوت و گاها عبوس. به ناچار همان وسط ایستادم و خودم را با خشک کردن عینک و موهایم مشغول کردم.
آخر یکی از مشتریان که مرد لاغر و نسبت به بقیه کم سن تر مینمود تعارفم کرد:
- داداش پاشم بشینی؟
من هم که در این مدت سعی داشتم ارتباط چشمی برقرار نکنم و در عین حال هم خودم را جوجه و ترسو نشان ندهم با صدای رسا گفتم:
- نه داداش نوکرتم خوبه زنده باشی راحت باش.
و انقدر رفتارم بنظر خودم تصنعی آمد که بعدش نمیدانستم باید کجا را نگاه کنم٬ پس دوباره خودم را با موهای لوچ آب ام مشغول کردم. بلاخره چای را آورد و روی میز گذاشت و هرچه صبر کردم سرد نمیشد٬ آخر حوصله ی یکی از مشتریان سر رفت و گفت:
- عمو جان چای ات سرد شده چرا نمیخوری؟
نمیشد بگویم به شما چه میخواهم سرد تر بشود. گفتم نه فکر کنم هنوز داغ است.
چای هم بلاخره سرد و یک قلپ نوشیدم و دیدم اوه اوه چه چای زقی ست! دهان را به هم میکشاند و معده را به درد میاورد.
نمیشد هم بگویم چای را کمی کمرنگ تر کند. تصور کنید در آن میان یک نفر بخواهد چای اش را کمرنگ تر کند!
چای را به هر بدبختی ای که بود نوشیدم و ۵۰۰ تومان برایش دادم و آمدم بیرون.
آن وسط فقط کم بود یکی داد میزد: بر پدر پدرسگ مُفتِش قرمساق لعنت٬ صلوات!
ولی تجربه ی خوب و جالبی بود. فکر میکنم دیگر ترس کمتری نسبت به همچین جاهایی داشته باشم.