صفحات

حیوانات

۱
بلوا

می نویسم٬ برای آن مخاطبی که نمیدانم کیست٬ برای کسی که میدانم احتمالا دیگر وجود ندارد!
فقط حس میکنم که باید بنویسم٬ تنها حس نوشتن و بازگو کردن این روزهاست که می تواند هنوز بودن و انسان بودن را در خاطرم نگاه دارد.
بی شک من تنها تاریخ نویس دختر این دوره خواهم بود. بی شک من تنها کسی هستم که در این وضعیت٬ فکر نوشتن رهایش نمیکند؛ در حالی که دیگران در حال جان کندن و جان دادن هستند٬ در حالی که دیگران در حال تکه تکه شدن یا نمی دانم شاید تکه تکه کردن همنوعانشان هستند. روزها و شب ها برایم یکسان شده اند٬ تاریخ امروز را درست نمیدانم٬ نمی دانم هنوز خورشید و ماه و ستاره سر جایشان هستند یا نه٬ نمی دانم کدام یک از اعضای خانواده یا آشنایانم هنوز زنده هستند و کدام یک را دیگر نخواهم دید. نمی دانم٬ هیچ چیز نمی دانم! میخواهم رها شوم٬ میخواهم بخوابم و وقتی که بیدار شدم همه چیز به حالت اول بازگشته باشد... اگر وضعیت بهمین شکل باقی خواهد ماند آرزو میکنم که دیگر وجود نداشته باشم ... اگر نتوانم کاری بکنم٬ ترجیح میدهم حداقل بدون تمسخر و زجر و شکنجه و بیگاری - مثل دیگرانی که آن بیرون در حال برده گی هستند - فقط بمیرم.
امید من در این روزها بهمین تکه های کهنه ی پارچه و کاغذ و قلم و ذغال و چند ساعت باریکه ی نور خورشید که از سوراخ های دیوار به داخل میتابد است.
نمی دانم چه مدت پیش بود که زندگی مان ویران شد٬ نمیدانم از این حادثه چه مدت میگذرد٬ هیچ نمی دانم!
اما میدانم مدت زیادی ست٬ فکر میکنم که مدت زیادی باشد.
همه چیز خیلی ساده شروع شد. فصل اول زندگی ام میتواند همان موقعی باشد که زندگی در عین تضاد و تناقض و بدبختی هایی که داشت در مقابل اتفاقات بعدی اش بهترین و معقول ترین چیزی باشد که یادم میاید.
در یک روز تعطیل من و خانواده ام در آشپزخانه دور میز ناهار نشسته بودیم و مثل همیشه ی وقتی که دور هم جمع میشدیم جر و بحث و دعوا و جدل میان مان تمامی نداشت٬ اینبار هم در حال جر و بحث سر اینکه شیوه ی لباس پوشیدن من نه به آنها و نه به دیگران مربوط است بودیم که صداهای عجیبی شبیه ناله و شیون و جیغ همه را مخلوط در هم شنیدیم. اول نمیدانستیم صدا از کجا و توسط چه چیز بوجود آمده.
بعد فهمیدیم صدای حیوانات مختلف است٬ صدای سگ و گربه و پرنده گان و حتی الاغ و گاو میامد و بعد از آن صدای فریاد کمک خواهی انسان ها!
همه مات و مبهوت و ناباور بهم نگاه میکردیم و منتظر بودیم دیگری توضیحی داشته باشد. هرگز نمیشد حدس زد که چه چیز در حال اتفاق افتادن است! برای دقایق متمادی بهم نگاه میکردیم و گویا از هم میخواستیم یک کداممان علت ماجرا را توضیح بدهد اما هیچکس حرفی نمیزد. از پنجره بیرون را نگاه کردیم و صحنه ای را که با چشمانم میدیدم نمیتوانستم باور کنم. حیوانات مختلف در سطح خیابان در حال شکستن و ویران کردن همه چیز بودند! چیزی از دستشان جا نمی افتاد: اتومبیل٬ مغازه٬ صندوق صدقات٬ کنتورهای برق منطقه ای و هرچیزی که قابل ویران شدن بود زیر دست و پا و سُم و شاخ و منقار حیوانات در حال از بین رفتن بود. میشکستند و ویران میکردند. بعد یک اسب عظیم الجثه ی سیاه و یک گُرگ و یک پلنگ را دیدم که به سمت خانه ی ما هجوم آوردند٬ از ترس و دیدن ناگهانی این صحنه خون به مغزم جست و داغ شدم و عرق کردم و دلم هُری افتاد پایین و قلبم مانند سُم های همان اسبی که با وحشی گری بسمت مان میآمد به سینه ام کوفته میشد. یادم میاید بدیگران چیزی گفتم مبنی براینکه جلوی در را بگیرند. خواهر کوچکم شروع کرد به گریه و فریاد زدن و خودش را پشت من پنهان کرد. صحنه ی بعدی که یادم میاید این بود که پدر و مادرم زخمی شده بودند و گرگ و پلنگ آنها را روی اسب میگذاشتند. صحنه ی بعدی خودم و خواهرم بودیم که روی زمین کشیده میشدیم.
۲
در آغل

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر