صفحات

۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

قهوه خانه ی اکبر

عصربود که از بیحوصلگی و افسردگی خسته شده بودم و قصد کردم بروم بیرون به کارهایم برسم. رفتم که برای مُهر موسیو لیتو دسته ای درست کنم. چندجایی رفتم و همه شان گفتند که این کار ما نیست و نمیتوانیم درست کنیم و بعد هم از روی شکم سیری یک آدرس و یک توصیه ای هم کردند و مرا فرستادند بروم پی کارم. خلاصه به نجاری آخری که رسیدم ازش خواهش کردم که حداقل یک تکه چوب ساده و یک دسته ی معمولی بهش بزند و برایم درست کند هم از سرم زیاد است و کارم را راه میاندازد. دسته را برایم درست کرد و آمدم بیرون که دیدم باران شدیدی گرفته است. ولی دلم میخواست توی این هوا پیاده به خانه ام برگردم. شدید بودن باران یک طرف و باد از آن شدیدتر هم یک طرف.
با اینحال مغازه های هنری سر راهم بود و من هم قصد داشتم که به سفارش دوستم دوباره دست به قلم و رنگ ببرم و نقاشی بکشم پس حالا فرصت خوبی بود که رنگ و مقوا هم بخرم. آنها را خریدم و به سمت خانه رهسپار شدم. قطره های باران مثل شلاق به صورت کوبیده میشد. پرچم بزرگ افراشته شده ی ایران دور میدان هم خیس از باران مثل صدای تازیانه روی سرم صدا میکرد. پشت سرِ هم نفس عمیقی میکشیدم و از بوی تازگی و چمن هایی که گاه گاه به مشامم میرسید حظ میکردم. با اینهمه بعد از یک ربعِ ساعت زیر باران شدید راه رفتن٬ کل هیکل ام را خیس شده بود و از لباس ها و موهای فرفری ام چیک چیک آب میریخت. همینطور که میرفتم قهوه خانه ای دیدم که شیشه هایش را بخار گرفته بود و دور تا دور آن آدم نشسته بود. ازش گذر کردم ولی دلم حسابی میخواست آنجا میبودم و گرم میشدم و چای ای مینوشیدم. حسابی تشنه و خسته شده بودم. بیست قدمی دور شده بودم که دل را به دریا زدم و راهم را به سمت قهوه خانه کج کردم. داخل شدم؛ بوی سیگار و چای و گرمای مطبوعش به صورتم زد و عینکم را بخار گرفت. به سختی چهره ی مشتریان را دیدم که سیبیل به سیبیل آنجا نشسته بودند. اینکه میگویم سیبیل به سیبیل نه لفظ است و نه اغراق! حقیقتا سیبیل به سیبیل مردهای مسن بالای ۴۰-۵۰ سال آنجا نشسته بودند و هرکدام چندین انگشتری در دستانشان به چشم میخورد. هرکدام با اورکت آمریکایی و لباس های رنگ و رو رفته٬ چهره های خسته و سوخته٬‌ سیگار تیر و بهمنی جلویشان روی میز گذاشته و یک نخ هم میان لبهایشان گرفته نشسته بودند و وقتی که وارد شدم توجهشان به من جلب شد. جوانکی لاغر و عینکی با موهای فر و ته ریش کلومبیایی٬ کاپشن لی مشکی و شلوار جین سورمه ای آنجا چه میخواست. بعد از اینکه ور اندازم کردند دوباره مشغول صحبتشان با یکدیگر شدند. رو کردم به صاحب مغازه٬ گفتم:
- خسته نباشید عمو
- چی میخوای؟
- یک چای میخواستم
- باشه بشین برات میارم
ولی جایی برای نشستن نبود٬ نمیشد هم به آن جماعت گفت یکم مهربان تر بنشینید من هم جا بشوم.
با آن نگاههای بی تفاوت و گاها عبوس. به ناچار همان وسط ایستادم و خودم را با خشک کردن عینک و موهایم مشغول کردم.
آخر یکی از مشتریان که مرد لاغر و نسبت به بقیه کم سن تر مینمود تعارفم کرد:
- داداش پاشم بشینی؟
من هم که در این مدت سعی داشتم ارتباط چشمی برقرار نکنم و در عین حال هم خودم را جوجه و ترسو نشان ندهم با صدای رسا گفتم:
- نه داداش نوکرتم خوبه زنده باشی راحت باش.
و انقدر رفتارم بنظر خودم تصنعی آمد که بعدش نمیدانستم باید کجا را نگاه کنم٬ پس دوباره خودم را با موهای لوچ آب ام مشغول کردم. بلاخره چای را آورد و روی میز گذاشت و هرچه صبر کردم سرد نمیشد٬ آخر حوصله ی یکی از مشتریان سر رفت و گفت:
- عمو جان چای ات سرد شده چرا نمیخوری؟
نمیشد بگویم به شما چه میخواهم سرد تر بشود. گفتم نه فکر کنم هنوز داغ است.
چای هم بلاخره سرد و یک قلپ نوشیدم و دیدم اوه اوه چه چای زقی ست! دهان را به هم میکشاند و معده را به درد میاورد.
نمیشد هم بگویم چای را کمی کمرنگ تر کند. تصور کنید در آن میان یک نفر بخواهد چای اش را کمرنگ تر کند!
چای را به هر بدبختی ای که بود نوشیدم و ۵۰۰ تومان برایش دادم و آمدم بیرون.
آن وسط فقط کم بود یکی داد میزد: بر پدر پدرسگ مُفتِش قرمساق لعنت٬ صلوات!
ولی تجربه ی خوب و جالبی بود. فکر میکنم دیگر ترس کمتری نسبت به همچین جاهایی داشته باشم.