صفحات

۱۳۹۴ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

یک کلیشه ی دلچسب

یک شب در زمستان:
کنار من بخواب٬
مرا در آغوش بگیر٬
پتو را بالاتر بکش٬
گرم تر که شدم٬
مرا بخواب.

شبی در تابستان:
نسیم خنک میوزد
فکر آفتاب فردا ظهر
کلافه ام میکند
تو را میبوسم٬
فردا ظهر میشود؛
ولی کلافه نمیشوم.

یک عصر در بهار:
باران میبارد
زیر پنجره دراز کشیده ایم
قطره های چند تکه شده اش
روی صورت هایمان می افتد
خود را کش و قوس میدهیم.
لحظه کش و قوس میابد٬
لحظه تمام نمیشود.
لحظه جاری ست.

یک صبح در پاییز:
صدای جیغ گربه ی خیابان آمد
از خواب پریدم
عرق کرده بودم.
خسته از بیداریِ شب قبل بودی.
کتابت را بستی٬ دستم را گرفتی
دوباره به خواب رفتم.
تو هم به خواب رفتی.