صفحات

‏نمایش پست‌ها با برچسب Germany. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب Germany. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

پذیرش دانشگاه

باید اظهار کنم که...
آقای وکیل گفتن که هردوتا دانشگاهی که برام پذیرش فرستاده بودن قبولم کردن! یعنی دانشگاه روشتوک و اون دانشگاه دیگه توی ایالت زاکسن آنهالت که نمیدونم توی کدوم شهرش هست دقیقا!
و میخواسته که پذیرش ها برسه به دستش و بعد زنگ بزنه و بگه! خب من خیلی خیلی خیلی نگران شده بودم و الان خیلی خیلی خیلی خوشحالم :دی
احتمالا تا جمعه پذیرش ها برسه. باید انتخاب کنم که کدوم دانشگاه رو برم ثبت نام کنم :)) خیلی حس فوق العاده ایه!

۱۳۹۱ دی ۱۳, چهارشنبه

سال ۲۰۱۳

این هم از تشریف فرمایی گوگل نسبت به سال ۲۰۱۳

امیدوارم که امسال یه سالی بهتر از قبلیش باشه. امسال احتمالا واقعا شروعش برای من با همین مدل میلادی اش باشه! (ازونجایی که ممکنه ایران نباشم!)

پی نگاشت: هنوز از پذیرش خبری نشده و من نگرانم. البته ریلکسم ولی باید نگران باشم دیگه! 


۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

die Freude

وارد روز چهارشنبه شدیم!
پنج روز میگذره از قبولیِ امتحان آلمانیم!
روز جمعه ۱۴ دسامبر امتحان آلمانیمو دادم و فرداش یعنی ۱۵ دسامبر فهمیدم که قبول شدم! :)
هنوز طعم شیرین پیروزی زیر زبونم هست.
این روزها بیشتر از هرچیز دلم میخواد بگردم دنبال تک تک خاطره های روزهای تلخِ نگرانی از امتحان... تا بهشون نیشخند بزنم و احیانا کیف کنم از اینکه تونستم تبدیلشون کنم به این لحظه های خوش.
ناراحتم... از اینکه کسی که اینهمه مدت بهم کمک میکرد و همراهم بود٬ حالا دیگه کنارم نیست که شادیمو باهاش قسمت کنم!
از این بابت خیلی ناراحتم...
باری!
هنوز کارهایی هست که باید بهشون بپردازم و انجامشون بدم! مهم ترینش صحبت کردن با آقای وکیل راجع به کالج و دانشگاه و هزینه ها و این چیزاست که باید صحبت کنم. همینطور برای مصاحبه ی سفارت.
۱۶ ژانویه ی ۲۰۱۳ وقت سفارت دارم.
بهرحال باید این غم رو از خودم دور کنم و خودمو خالی کنم از هرچی که ذهنمو به ناراحتی مشغول خودش کرده...
دارم آلبوم MCMXC A.D از انیگما رو گوش میکنم!
خیلی خوبه.
و میخوام به چیزهای خوب فکر کنم.
باید ناراحتی ها رو فراموش کنم٬ حتی دلهره ها!
آدم که قراره روی پای خودش بایسته٬ باید قوی تر از این حرفهای ساده و فکرهای پر دلهره باشه.
حالا هرچی فکر میکنم به روزهای سخت و نگران کننده ی قبل٬ چیز زیادی یادم نمیاد... یکی زده خاطره هامو پاک کرده! همونایی که الان لازمشون دارم...

۱۹ دسامبر 2012
ایران
 

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

B1 Prüfung

روز پنج شنبه کلاس های آمادگی زبانم تموم شد!
روز جمعه امتحان آلمانیمو دادم!
روز شنبه فهمیدم که...
امتحان آلمانیمو...
قبول شدمممممممممم! :))
نمیتونم احساساتمو به اون صورتی که میخوام بروز داده بشه بروز بدم! نمیدونم حالا دلیلش هرچی که هست! فعلا خیلی نمیتونم اینکارو بکنم ولی هنوز وقتی گاه به گاه به این موضوع فکر میکنم میبینم که نه همچنان غیر قابل باوره!
هنوز نمیتونم باور کنم که من بلاخره تونستم این امتحان رو قبول بشم! برام یک آرزو بود...
و خوشحالیم تصور ناپذیر!
 بد نیست این رو هم بگم که اگر این امتحان رو قبول نمیشدم نمیتونستم فعلا ها برای رفتن به آلمان امیدی داشته باشم!!!
و گیر میکردم دوباره توی همین موقعیتی که برای توش زندگی کردن و بودن هیچ انگیزه ای نداشتم...!
ولی الان قبول شدم!
و ظاهرا که قرار نیست برای مدت زیادی توی این موقعیت بمونم :))
یسسسسسس! بمعنای واقعی کلمه! یسسسسسس!

۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

هجوم آدرنالین ۲

نکته ی ظریفی رو بخاطر آوردم.
تا کمتر از یک ماه پیش من آدم ولگردی بودم که تقریبا همیشه یک زندگی عادی و بی دردسری داشته نه چیز زیادی بدست آورده و نه چیز زیادی از دست داده و نه به هیچ کدوم از اینها نزدیک شده...
ولی الان دیگه وضعیت خودمو کاملا با اون آدم کمتر از یک ماه قبل متفاوت میبینم نمیدونم چرا به این سرعت باید یه همچین فکرای بلند بالایی بکنم ولی الان انگار قراره اتفاقای مهم و خاصی توو زندگیم بیفته! شاید چون این نزدیک شدن به اتفاق ها نزدیک شدن به آرزوهایی هستش که همیشه در ذهن داشتم که از دوران هنرستان٬ آخرهای هنرستان دقیقا برام مثل یک آرزوی دست نیافتنی شروع شده بوده و بهمین شکل هم ادامه پیدا کرده بوده... 
موقعی که میخواستم کنکور بدم توی سایتهای مختلف درباره ی پذیرش تحصیلی از آلمان گشته بودم و با چند نفری صحبت کرده بودم و فهمیده بودم که یک قبولی توو کنکور سراسری دانشگاههای ایران میتونه راه رفتن من رو باز کنه! اما من اونموقع سنی نداشتم هیچکسی هم باورم نمیکرد فکر میکردن دارم مسخره بازی در میارم کی دلش میخواست خودشو درگیر من کنه کی دلش میخواست کمکم کنه من کارامو بکنم و برم؟ هیچکس کمکم نکرد. چون یه مدرک قبولی از کنکور الکی میخواستم یه دانشگاه پرت قبول شدم ولی نرفتم!‌ چشم انتظار این بودم که بیان و من رو با همین مدرک بفرستن آلمان...
ولی نشد!‌ یک سال عقب افتادم... یک سال دیگه هم قبول نشدم!‌ شد دو سال! دفعه ی بعد یک شهر بزرگ قبول شدم!‌ یکی از بهترین و معروف ترین دانشگاههای ایران. ولی با شور و علاقه شروعش کردم و با بی علاقگی ادامه اش دادم و بلاخره با کلی مشروطی و نمره ی کم قبولش شدم. ولی حالا... قراره با همین مدرک برم از دانشگاههای آلمان پذیرش بگیرم و برم اونجا...
برم جایی که میتونم زندگیم رو بکلی متحول کنم. فک نمیکنم این یه اتفاق ساده و معمولی توو زندگی باشه پس شاید واقعا طبیعی باشه که فک میکنم زندگیم داره یه معنی خاصی پیدا میکنه.

بیست و هشتم نوامبر سفارت دوباره یه وقتی رو باز میکنه که وقت مصاحبه بگیریم برای ماه ژانویه.
ماه ژانویه باید مدارک رو ببرم سفارت و باهاشون مصاحبه کنم و اگر قبولم کردن دو ماه دیگه یعنی اوایل اسفند ویزام حاضر میشه.
یعنی میشه؟

۲۵ نوامبر


۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

هجوم آدرنالین!

دیروز روز پروداکتیوی داشتم؛ و این برای من مژده دهنده ی یک روز خوبِ...
کلی سایت های مختلف مربوط به گرامر زبان آلمانی رو دید زدم٬ مطلب یادداشت کردم و از همه بهتر اینکه مطالبی که مدت هاست تووش مشکل داشتم رو هم فهمیدم و یاد گرفتم. مثل Adjektivendung و یا Dativobjekt, Akkusativobjekt که مفعول مستقیم و غیر مستقیم هستن! اینا رو تونستم درک کنم و همینطور تا حد زیادی به استفاده اش هم پی بردم که باید فقط تمرین کنم که خوب توی ذهنم بمونه.
مشکلاتی هم داشتم در این میان از جمله اینکه هنوز نمیتونم یک نامه و یا یک نوشته ی منسجم و معقول و نسبتا خوب آلمانی رو بنویسم. موقع نوشتن همه ی قواعد نگارشی و دستور زبانی رو با هم قاطی میکنم و جمله هایی که بلد بودم یه زمانی رو هم٬ دیگه از ذهنم محو میشه. فک میکنم بخاطر تمرین کم باشه یا هرچی! ولی براش یه نقشه ای کشیدم٬ میخوام بشینم و متونی که مربوط به موضوعات: سفرکردن٬ دعوت کردن٬ شکایت و از این قبیل هست و توی نامه ها ازشون زیاد استفاده میشه رو بخونم و جملات خوبش رو یادداشت کنم اونا رو تمرین کنم و دائم سعی کنم جملات مختلفی ازشون بسازم.

شب آخر همه ی کارهایی که کردم نشستم به حرفی که بهم زده بودن فکر کردم که اگر پذیرشو بگیرم باید تا اسفند آلمان باشم!
ازونجایی که میخواستم فکر نکنم و ماهها رو با دستام بشمارم و میخواستم از توی تقویم ببینم که همه چی واقعی تر و قابل درک تر باشه برام رفتم و تقویم رو نگاه کردم و دیدم اسفند یعنی سه ماه دیگه فقط! فقط یعنی سه ماه دیگه!!!
باورم نمیشد. ساعت ۴ صبح بود نمیشد خیلی بالا پایین بپرم و خب اینجا هم روا نیست کلا آدم خیلی خوشحالی کنه و بالا و پایین بپره ولی در حد بضاعتم اینکارو کردم... بقدری خوشحال بودم و هستم که نهایت نداره نمیدونم باید با این فکر چجوری رفتار کنم.
انقدر که خوشحالی زیاد کم اتفاق افتاده توی زندگیم که ممکنه از خوشحالیِ این یکی اووردوز کنم.
فعلا نگران امتحان زبان هستم و بعد از اون نگران ویزا گرفتن. 
ولی بیشتر باید نگران همون امتحان زبان بود.


۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

فکر رفتن!

هنوزم فکر رفتن٬ فکر نبودن و فکر رهایی همه جوره ظهور میکنه.
حتی صدای هواپیما هم منو یاد رفتن به جایی که دلم میخواد میندازه.
بگذریم از اینکه صدای هواپیما همیشه برام پر از حس خوب بوده؛ ولی الان اون حس دو چندان شده...
لحظه شماری میکنم...