صفحات

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

شیرینی زندگی در گندناکی زندگی!

فکرشو که میکنم میبینم در نهایت شاید زندگی خیلی هم غمناک نباشه وقتی که وسط تابستون وقتی که تیغه ی آفتاب مستقیم فرق سرتو نشونه گرفته و میخواد مغزتو سوراخ کنه٬ یه گوشه ی سایه پیدا کنی و فارغ از هر نگرانی و بدبختی و کثافتی که روزانه سرت میاد بری لم بدی و یه پاتو دراز کنی و اون یکی پاتو اهرم دستت کنی و آبجوی تگریِ از یخ درومده رو هم دستت بگیری و قُلُپ قُلُپ بری بالا!
خنده دار اینجاست!
 خنده دار اینجاست که در این لحظه ی خاص که ازش حرف می زنیم زندگی همین لحظه ست!
نه گذشته ای وجود داره و نه آینده! 
انگار خودش یه پا تلاش برای بقای زندگی ئه. وقتی که توی اون شرایط از آفتاب عوضی جون سالم بدر بردی و داری وجودتو خنک میکنی و فقط به این فک میکنی که٬ این آبجو بهترین آبجوی زندگیته که داری میری بالا. که با بهترین نوشیدنیهای جهان هم شاید نخوای عوضش کنی. که خیلی حرومزاده ی خوش شانسی بودی که خودتو به اینجا رسوندی و الان نشستی داری آبجو میزنی!
توو این لحظه نه گذشته برات وجود داره٬ نه آینده! دیگه از هیچ کدوم از غم و بدبختی و فلاکتی که توی گذشته سرت اومده و نفس ات رو بند آورده و تا پای مرگ پیش برده ات خبری نیست. دیگه از اینکه «فردا باید چه خاکی بریزم به سرم» ها خبری نیست. دیگه از « این چه بلایی بود سرم اومد» ها هم خبری نیست!
صحنه آهسته میشه و عرق ات میچکه پایین و هُرم گرمای هوا توی صورتت میزنه و تو شیشه ی خنک آبجو رو روی صورتت میگردونی و بعد یه قلپ دیگه میری بالا.
 پیرهنت کثیف و خیس از عرق شده و روو زمین پر از خاک و احتمالا کثافت نشستی ولی عین خیالت هم نیست. 
تازه یه لبخندی هم به لب داری که... اوه خدایا منو بکش! دنیا رو با همه چیزش به فنا میده!

ولی از همه ی اینها مضحکتر اینه که الان نشستی روو پله ی حیاط خونه ات و توی بدترین وضعیت ات میتونی بهمچین صحنه ی خودساخته ای فکر کنی و توی اون لحظه از اون صحنه زندگی ات رو ادامه بدی... باید خیلی کارت درست باشه. به درستی کار من باشه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر