صفحات

۱۳۹۱ بهمن ۱۶, دوشنبه

روزهای بلاتکلیفی و حال بهم خوردگی از خود

چیزی که چند روزه داره منو از درون میخوره... اینه که متحیر نشستم و دارم به این فکر میکنم که دارم با زندگیم چیکار میکنم؟
این نقطه ی تلاقی زندگی من با یک «چرا» ی اساسی ئه!
بعضی ها رو جاهای دیگه ی جهان یا همین جایی که من هستم میبینم که به سن من رسیدن و یا کمتر از من سن دارن ولی یه مسیر و یک حرفه رو پیش گرفتن و دارن میرن!‌ انگار درست میدونن کجا قرار دارن و قدم هاشونو کجا دارن میذارن! ولی من موندم و یه دست خالی و هزار تا علافی... نه اختیاری از خودم دارم نه خونه و زندگی ای!
می ترسم از جام تکون بخورم مبادا خللی در برنامه ی بی برنامه گیم ایجاد بشه و منو از حال برکه ای که تووش هستم در بیاره.
میبینم طرف ۲۲ سالشه فوتوژورنالیسته! بعد میگم چطور؟ چیکار کرده؟ از کی شروع کرده؟ چطور شروع کرده؟ میخوام بگیرم بنشونمش بگم بمنم بگو... 
موندم... پاک موندم که قراره چه بلایی سرم بیاد. این وضعیت یعنی تا کی کش پیدا میکنه و من تا کی همینطور میمونم؟ من از کی میتونم اونجوری که میخوام زندگی کنم بشم؟ چه برنامه ای میتونم براش بریزم؟ چه کاری باید براش انجام بدم؟ 
پاک موندم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر