صفحات

۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

زندگی پیرمردی!

دلم میخواهد کلبه ای داشته باشم؛ بالای قله ی کوه پایین پایم جنگل درخت های بلند٬ دو کوه که بالا و پایین بروی یک دریای وسیع. حالا دریا هم نبود اشکالی ندارد! پشت کلبه ام باغچه ای داشته باشم که بشود چیزهای مورد علاقه ام را بکارم؛ قسمتی سبزیجات٬ یعنی نعنا و ریحان و جعفری و ترخون و تره٬ قسمتی دیگر صیفی جات یعنی بلال و بادمجان و گوجه های ریز و ترش با کدو زرد و در قسمتی دیگر... چیزهایی دیگر!
بعد اینترنت پر سرعت داشته باشم که بتوانم جهان را بگردم. و قفسه هایی پر از کتاب و شومینه ای که گرما آور باشد و بتوان غذا و چای رویش درست کرد. و میز تحریری کنار آن که بتوان روزها و شب ها روی آن نشست و خواند و نوشت!
حتی بدون اینترنت هم این رویا برایم قابل تصور است!
زندگی آخرش برای من همین است. نوشتن٬ ایده پرداختن٬ کمک کردن به دیگران و زندگی کردن٬ خوش بودن! یا چیزی در همین حدود:---)

البته این تمام رویایی که می اندیشم نیست:) کامل تر خواهد شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر