صفحات

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

مرتیکه ی خر

مرتیکه ی خر یه تیکه طناب پشمی روی دوشش بود و گوشه ی لبش یه سیگار که به تهش رسیده بود٬ مثل خودش.
اما داشت ژست یه بی عار تمام عیار رو به خوبی بازی می کرد. نقشش هم انگار فقط این بود که بشینه و با اون پلکهای افتاده و چشمهای خمارش هی پایین و به کبریت نگاه کنه و یا هی بالا و خبر توی روزنامه رو بخونه...
یه آهنگ جَز بی حس و حال هم با صدای خیلی کم یه گوشه ای از اتاق داشت سکوت نحس دور و برش رو میشکست.
تیتر خبر توی روزنامه از این قرار بود: قتل در توالت عمومی! 
جایی از متن دیده میشد: ...هنوز حدسی درباره ی انگیزه ی قاتل یا قاتلان نمی توان زد....
در جایی دیگر: ...بر اساس دیده ی شاهدان عینی و قراین گمان می رود قاتل مردی لاغر با قدی متوسط و حدود چهل سال سن باشد... 
انگار که کلافه شده باشد روزنامه را پرت می کند به طرفی و سیگارش را هم محکم میمالد روی ظرف درب و داغان خالی زیر چراغ مطالعه اش. یک پیک از ویسکی جلو دستش میرود بالا و از جایش برمیخیزد و در اتاقش شروع میکند به فریاد زدن:

اینجوری نگام نکنین بی مصرفا. شما هیچی از من نمیدونین که برای قضاوت کردنم کمین کردین. من اون زن عوضی رو نکشتم. اون مرتیکه ی آشغال خفه اش کرده بود و زده بود به چاک. (قرمز شده بود و تف هایش به اینور و آنور میریخت) اون... اون... بود که طناب رو دور گردنش گره زده بود و وقتی من صدای دست و پا زدن زن رو شنیده بودم دویدم توی توالت که ببینم چه خبره. دیدم یه زن افتاده کف توالت و دستای بی قوت اش سعی دارن طناب رو از دور گردنش باز کنن. رفتم به کمکش دیدم که کبود شده و دیگه کاری از دست من ساخته نبود. طناب رو از گردنش باز کردم و سعی کردم نفسشو به حالت عادی برگردونم که فهمیدم نبضش نمیزنه. حالا بهتره انقدر منتظر اتفاقای جالب نباشین. بهتره وقت همو انقدر نگیریم. سر و ته قضیه همین بود. چیزی که داره جونمو میخوره اینه که اون مرتیکه ی خر زده به چاک و حالا همه فکر میکنن من قاتلم! بله بهمین راحتی ریده شد به هرچی حقیقت و راستی و درست کاریه...
حالا از اتاق من برین بیرون. یالا بزنین به چاک اگه نمیتونین کمکم کنین تنهام بذارین٬ باید ببینم چه خاکی میشه بریزم به سرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر