صفحات

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

گور دسته جمعی

خوابیده بودم٬ چشمهایم را باز کردم٬ انقدر سکوت بود که انگار هیچکس در خانه و هیچکس در کوچه نبود؛
هیچکس سر خیابان و کل شهر و کل کشور و کل آسیا و کل جهان نبود! 
گوشهایم را تیز کردم!
صدای پر تلاطم خورشید که هوو هوو کنان آتش میبارید و ماه که هوو هوو کنان چون جغد میخواند را از آن دور ها میشد شنید!
و شب را که جاری بود و صبح را که در راه بود...
و باران که زمزمه می کرد و دلخوشی می پراکند!
و آسمان! 
آه این آسمان سرخِ شبانگاهِ ابری!!!
که همه چیز من بود...
وسیع و بی انتها بود...
بوی خوش می داد٬‌ مستم می کرد!
بوی بارانِ پر زمزمه ی زیر لب٬
بوی خنکایش٬ که قاطی اش چمن و کاج و خاک خیس بود! [چشمهایم را می بندم و لبخند به لب:] هوممم... بَه!
...
ساکت! صدایی می آید!
زوزه ی باد است...؟
ساکت! صدایی می آید!
گردش سنگین زمین است...؟
ساکت! صدایی می آید!
 گذشتِ لحظه هاست...؟
صدای آینده ست!
صدای زایش فرداست!
صدای تغییر است!
من در این جهان تنها نیستم!
حتی برف که خاموش ترین است!
حتی باران که بی صداترین است!
 همگی با من و همگی مال منند!

مردمیان خوابند٬
مردمیان خاموشند...
مردمیان مرده اند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر