صفحات

۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه

در باب بحث گی / لزبین ها

موضوعی که امروز بین ما با خبر: «ساخت مدرسه ی جداگانه برای گی / لزبین ها» شروع شد رو قصد دارم اینجا ادامه بدم و با فراغ بال و آسودگی خیال نظر خودم رو بگم. 
به فهم من نگرانی شما از این موضوع بخاطر این بود که فکر میکردید اینکار صرفا یک تفکیک جنسیتی هست که نه تنها باعث بهتر شدن اوضاع همجنس گرا ها نمیشود بلکه فاصله ی بین آنها و مردمی که گرایشات معمول دارند را بیشتر و بیشتر میکند؛
علاوه بر این٬ آ.ق. نگرانی دیگری هم نسبت به موضوع داشت و میگفت این تفکیک جنسیتی همانند تفکیک جنسیتی مدارس ایران است و هرچقدر که آنجا این موضوع تاثیر منفی داشته اینجا هم خواهد داشت.
بنظرم کیس ها با هم متفاوت اند٬ در ایران ما دیده ایم که تفکیک جنسیتی صورت گرفته٬ چقدر ابلهانه بوده و چقدر تاثیرات منفی داشته و دیده ایم که وقتی در دانشگاه ها مثلا سر کلاس دانشجویان دختر و پسر در کنار هم مینشینند چقدر تاثیر مثبتی در یادگیری بهتر دانشجویان٬ تعامل و تقابل شان نسبت به یکدیگر و کلاس داشته است و یا چقدر جو کلاس از آن باصطلاح حالت خشک و رسمی تک جنسیتی بودن در آمده است؛ بنابراین با تفکیک جنسیتی شدن کلاس ها درواقع جلوی یک اتفاق خوب گرفته شده است و باعث شده است دختر و پسر با هم تعامل نداشته باشند یکدیگر را نشناسند و... 
حالا اگر یک عده دختر / پسر بخواهند در کلاس هایی شرکت کنند که تک جنسیتی باشد چون احساس میکنند در کلاس های عادی اذیت میشوند یا راحت نیستند یا تمرکز ندارند٬ این خواسته ی آنهاست و بخاطر «صلاح خودشان» هم که شده نمی توانیم این حق را از آنها بگیریم! اگر فکر میکنیم این موضوع باعث این میشود که آنها از جامعه فاصله بگیرند و این به خطر خود و جامعه شان است میتوانیم نگرانی خودمان را با روش هایی که میسر است ابراز کنیم ولی نباید و نمیتوانیم این حق انتخاب را از آنها بگیریم که در مدرسه ای تک جنسیتی درس بخوانند.
در مورد موضوعی که ن.ص. گفت که اگر این اتفاق صورت بگیره باعث ایزوله شدن گی / لزبین ها میشه و باعث میشه توی جامعه از بقیه ی افراد فاصله بگیرن و نتونن بعدا بهتر ارتباط برقرار کنن.
اولا خیلی از گی / لزبین ها انقدر تحت فشار در جامعه قرار دارند که ترجیح میدهند به هر رویه ای که شده فقط در همان سالهای تحصیل هم که شده نفس راحتی بکشند و مورد آزار و اذیت دیگران قرار نگیرند که اصلا نتیجه ی ایزوله شدن برایشان اهمیتی ندارد.
بسیاری از گی ها بخاطر صرفا ظاهرشان٬ لباس پوشیدنشان و خصوصیات خاص رفتاری شان مورد آزار و اذیت های متعدد کلامی و فیزیکی قرار میگیرند؛ به سبب این موضوع٬‌ اعتماد بنفس پایین پیدا میکنند و نسبت به افراد عادی جامعه احساس تنفر٬ انتقام جویی پیدا میکنند و در هرکدام از این حالات همان ایزوله شدن را بهمراه دارد و باعث میشود که باز هم نتوانند مورد قبول جامعه قرار بگیرند و یا جامعه شان را قبول کنند.
طبق تحقیقات آماری کامیونیتی سنتر LGBT از هر ۱۰ گی٬ در مدارس٬ ۹ تای آنها مورد آزار و اذیت قرار میگیرند که نصف آنها مورد آزار فیزیکی قرار میگیرند و اکثر آنها حتی نسبت به گزارش دادن چنین اتفاقاتی به مراجع ذیربط٬ معلمین و یا پدر و مادرشان بی میل هستند! از همه ی این ها بدتر٬ خیلی از معلمین و مسئولینی که به این خاطر بهشان مراجعه شده نسبت به این موضوع بی تفاوت بوده و حتی پیگیر ماجرا نبوده اند؛ بطور دقیق تر از هر سه مدرسه یکی از آنها راجع به این مسایل بی تفاوتی نشان میدادند. 
حالا همه ی اینها را داشته باشید٬ بعد این را به آنها اضافه کنید که: جوانانی که دارای خانواده هایی هستند که مخالف همجنسگرایی آنها هستند ۸ برابر خانواده های دیگر در معرض خودکشی قرار دارند.
اثرات سوء جامعه شناختی موضوع از قبیل: فرار از مدرسه٬ سیگاری شدن٬ اعتیاد به مواد مخدر٬ فرار از خانه و رفتارهای پرخطر که از چنین اتفاقاتی نشأت میگیرند را نیز نباید فراموش کرد.
ه. میگفت باید تغییر در سیستم آموزشی رخ دهد و آ.ق. میگفت که تاییدِ این موضوع و داشتن یک مدرسه ی تفکیک جنسیتی شده پاک کردن صورت مسأله است.
اول اینکه با این اوصاف که ذکر آن رفت چگونه میتوان سیستم آموزشی را تغییر داد و جلوی همه ی آن اتفاقات را گرفت و یا حداقل تعدادشان را کاهش داد؟ یعنی صرف چه هزینه ای میتوان اینکار را انجام داد؟ و در صورت صرف هزینه و وقت هایی که برایش گذاشته میشود چقدر میتوان در آن راه موفق بود؟ من نمیدانم تا چه حد میتوان سیستم آموزشی را تغییر داد و چقدر میتوان در آن موفق بود ولی میدانم در دسترس ترین کار در حال حاضر و شدنی ترین کار در حال حاضر شاید همان برپایی مدرسه ی تفکیک جنسیتی شده باشد! نه اینکه بهترین یا حتی کمترین بهترین راهکار باشد! بلکه راهکاری در دسترس است.
و دوم در جواب آ.ق. چطور این موضوع پاک کردن صورت مساله است؟ که عین راه چاره برای مساله است! البته مطمئنم که بهترین راهکار نیست و احتمالا راههای بهتری برای آن وجود دارند ولی تا وقتی کسی به آن راهها دست نیافته٬ نمیتوان جلوی آن آزار و اذیت ها را گرفت؟
 آ.ق. میگفت این حرف من شبیه این است که میگویند اگر کسی میخواهد مورد آزار و اذیت قرار نگیرد بهتر است چادر به سر کند!
بنظر من این حرف سفسطه یا یک Logical Fallacy ست؛ آنهایی که این حرف را میزنند بنظرشان «چادر» یک ارزش است و نبودنش٬‌ نبود آن ارزش. بودنش مصونیت ایجاد میکند و نبودنش ناامنی! هرکسی که چادر دارد بنابراین مورد تجاوز قرار نمیگیرد و کسی که چادر ندارد چرا! بنابراین باید چادر داشت تا امنیت داشت. این استدلال آنهایی ست که این حرف را میزنند. فارغ از اینکه تجاوز یک موضوع نشأت گرفته از اختلالات مختلف درون جامعه از قبیل: فشار اقتصادی٬ عصبانیت٬ سادیسم٬ و رفتارهایی که بعدا با قربانی میشود است! من چنین استدلالی درباره ی گی هایی که مورد آزار قرار میگیرند ندارم. نمیگویم مشکل مورد آزار قرار گرفتنشان ظاهرشان است یا طرز رفتار کردنشان است و انگشت اتهام را به سمت آنها که قربانی هستند نشانه نرفتم (آنهایی که میگویند باید چادر میداشتند اینکار را میکنند...) فقط میگویم برای کنار آمدن با آن موضوع شاید راه حلی خوبی باشد که مدرسه ای بصورت اختیاری برای گی ها فعالیت کند تا در محیطی که خانه ی دومشان است و موثرترین مکان برای رشد شخصیتی و روحی است براحتی و بدون ترس و اضطراب و نگاههای سنگین همکلاسی هایشان مشغول فعالیت و تحصیل بشوند و البته که بهترین راه نیست ولی میتوان گفت که راه خوبی است.



۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

جمعه ها٬ سرنمیاد

غمگین بودن٬ وظیفه ی من است! وظیفه ای که بعضی روزها به عهده ام واگذاشته میشود.
حتی در روزهای جمعه کار و وظیفه ام بیشتر و سنگینتر از روزهای دیگر میشود؛ غروبهای جمعه باید با پشتکار و توانی باورنکردنی به غمگین بودن و دمق بودن بپردازم.
وظیفه ی من است چرا که اگر غمگین نباشم زندگی های بیشماری از هم خواهد پاشید و مردمان زیادی شادی‌شان را از دست می دهند و من به کاری که می کنم ایمان دارم و جور دیگری از آن را نمیتوانم تصور کنم.
بسیار دوست داشتم که یک نفر بود با هم صحبت میکردیم و شاید میخندیدیم٬ و آنموقع شاید میتوانستم این وظیفه ی خطیر را به یکی دیگر بسپارم ولی تا آنموقع انگار چاره ای جز انجام وظیفه ندارم....


جمعه ای پاییزی وقتی هیچ چیز در کار نبود و پوچ بود....

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

بی نام و بی نشان

با سری خموده و حالی خسته در بیابان می دوید٬ نه چراغی از چند کیلومتری پیدا بود نه ردی از سبزی و آبادی...
دهانش از میانه تا گلویش خشکیده بود٬ با یکبار و چندبار آب دهان قورت دادن هم نمیتوانست آن را تر کند.
باران نم نم شروع به باریدن کرد٬ چهره اش شکفت و با توان بیشتری شروع به دویدن کرد.
آنقدر بی اختیار می دوید که آخر پایش به سنگی گیر کرد و زمین خورد.
نتوانست و نمیخواست دیگر بلند شود٬ باران شدید شده بود٬ همان جا با حالی نزار و بی امید به تکه سنگی تکیه کرد.
با صورتی برافروخته که در تاریکی شب و نور مهتاب مانند آتشی سرخ می نمود قهقهه ی دیوانه واری سر داد؛
می خندید و مشت هایش را به خاک خیس خورده ی اطرافش میکوفت.
حتی نمی شد تشخیص داد که میخندد یا می گرید٬ آنقدر که مستاصل از امید به نجات بود که انگار رهایی یا گرفتاری و مرگ دخلی به حال پریشان اش نداشت. همانجا٬ بی خیال از هرچیز نشست و آب باران به دهان ریخت و با شکمی گرسنه و فکری از هم گسیخته ساعت ها خندید تا آنکه بیحال شد و از هوش رفت.
...
هنوز خبری از او در دست نیست.

یکشنبه ۱۳ مرداد ۹۲
ایران

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

بی نام و عنوان

اینجا که من نشسته ام و خون از رگ های دستان و صورت لاغرم می گذرد٬ توان آخته نشستن را نیز ندارم.
کلمات پر از نومیدی من گویا و جویای احوال دوصد مفلوک و تباه من است؛ و آنقدر از این دور تسلسل نومیدی غم چهره خسته و افسرده ام که توان تغییر به وضعی کمی بهتر از اینی که هست٬ هم ندارم....
روزها شب و شب ها روز می شوند بدون آنکه ذره ای دخلی در آنها داشته باشم یا برگ درختی را از تکانش باز داشته یا به تکان بی اندازم؛ در این حال و مقام فکر چاره ای افتادن یا نشستن و نوشتن٬ یا تلاشی هرچند کوچک هم برایم محال و ناممکن است٬ نشدنی است٬ دور است٬ نا پیداست. نمیدانم از چه٬ به این روز افتاده ام. نمیدانم از چه تو گویی هر روز حال وخیم تری نسبت به روز پیش پیدا میکنم و هر روز امیدم را بیشتر از پیش به خودم از دست می دهم. خوشی های گذشته ی دور٬ امید های آینده ی ناپیدا.
...

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

روزی

روزی انتقام این روزهای بارانی تنها را خواهم ستاند!
روزی جواب خودم را بخاطر اینگونه زیستن خواهم داد!
روزی شاید دیگر اینگونه نبودم... ساده تر٬ بهتر٬ شاد تر بودم....
روزی شاید دیگر حسرت «روزی» را نخواهم خورد.

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

صاحب وجودی

نمی دانم از کجا باید شروع کنم و چگونه شروع کنم و این خود مساله ایست که می شود روزها روی آن اندیشه کرد!
زندگی بی آغاز خودم را از کدام قسمت پاره کنم و به بعد اش را ادامه دهم که سر و ته ای پیدا کند٬ نمی دانم. نمی شود.
همین الان را می گویم و کاری به کونه ی عمرم ندارم.
می خواهم از شخصیت ام بگویم.
حالا که اینجا نشسته ام. این من و شخصیت حال حاضر من نه چیزی پیچیده و عمیق و ژرف بل موجود زنده-مرده ای است که در هم تنیده؛ که نمیشود طرفش رفت و فهمید مرده است یا زنده؛ چرا که انقدر وحشتزده٬ رنگ و رو برگشته و زرد و البته ترسناک می نماید که هرکسی در نگاهی طولانی مدت به آن خواهد فهمید که کاری از دستش برای آن بر نمیآید.
می توان آن را مانند بدن بره ای آویزان از چنگک سلاخ خانه تصورش کرد با دندانهای شیر٬ و خوی وحشی و در عین حال آرام یک کوسه٬ و دمدمی مزاج چون یک مار... و البته با مغز یک انسان؛ که زیاد هم می اندیشد و آرام گرفتن برایش مقدور نیست.
موجودی چنین که نه می شود آن را کشت نه می شود رهایش کرد نه می شود رام اش کرد...!
براستی با آن چه می شود کرد؟ امروز و فردا را باید گذراند و رفت و آمد و غذایش داد٬ تا ببینیم چه می شود....
تنها کاری که از دست هرکسی که نزدیک این بی مروتِ لاکردار لامذهب میشود برمیاید این است که رهایش کند بحال خود٬ که یا بپوسد یا بگردد جایی پیدا کند٬ یا بمیرد یا بِدَرَد یا از غم ویران شود. موجودی که برای خود نیز ناشناخته مانده است.
از کوه و دشت و گل و درخت مشعوف می شود٬ از باران و هوای ابری و تگرگ و رعد و برق به وجد میآید٬ برای دوستی و دوست داشتن جان می دهد ولی همین آدم در یک آن می تواند خلاف تمام این چیزها را ثابت کند.
البته به غیر از هوای ابری و باران و رعد و برق و تگرگ که مرا خود ز آغاز بود این سرشت و جز این هم نتوان بود!
در باقی موارد روی هیچ سنگی آرام نمی گیرم. نزدیک ترین کسم٬ عشق زندگی ام را بخاطر اینکه نمی دانستم چگونه باید با او تا کنم چگونه با بودنش تا همیشه٬ خودم را آرام کنم٬ چگونه می توانم خودم را به همیشه فقط و فقط نزدیک او بودن راضی کنم٬ از دست دادم! فکر میکردم اگر باشد دیگر دست و پای مرا خواهند برید و به بند خواهند کشید و من را با آن حال و روز مجاب به فرار خواهند کرد. عشقی که احساس آزادی و قدرت و توانایی شگرفی در من بیدار کرده بود٬ مرا داشت به زندانی راه نا بلدی تبدیل می کرد که خود را درون هزار توی زندگی میدید. فکر میکرد از فردای امروزی که عاشق شده است دیگر نمی تواند سلامی به دیگری کند یا راهی را برود که با دستی هم دست شده است! فکر میکرد زندگی را باخته است دیگر تصمیم اش مال خودش نیست و از پیش برایش تعیین شده است که آقا این عشق مال شما و برش دار و هرجا که میخواهید با هم(!) بروید و دور هم بگردید و خوشحال باشید و بعد با لبخندی دروغین راهی ناکجاآباد می کردش....
من که نمی دانم امروزم چه اندازه ی فردایم است چگونه می توانم دست یک بی گناه را در دستان خودم ببینم؟
زجه میزنم که کجاست ولی میگویم نیا نزدیک تر نیا که از گزندِ منِ هرط فی الکلام در امان نخواهی ماند!
بی وجودش ندانم چه باید کرد ولی با وجودش هزار شکوه خواهم کرد.
این بود ذره ای از تالاب شخصیت چون روده آویزان من روی گاری های جاده ی قزوین-تهرانِ سال یک هزار و دویست و بیست!

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

خودکشی یا تصویری از آن

مثل خیلی از شما ها من هم زیاد به فکر خودکشی افتاده ام!
البته هیچوقت جرات اش را نداشته بودم و همیشه به آنهایی که توانسته بودند تا آخرش بروند رشک می بردم!
آن هم با گاز و طناب دار و پاره کردن رگ و این خشونت ها!
خیلی به کشتن خودم راغب باشم با همان اسلحه در همان ثانیه کار خودم را تمام کرده و دردسری هم برای بقیه ایجاد نمی کنم!
باری همیشه بعد از انصراف از این فکر به اینکه چقدر این کار احمقانه است افتاده بودم و آرام تر شده بودم.
این بار وقتی در میانه ی این فکر بودم گفتم بذار درباره اش جستجویی کنم...
به این نقاشی از «ادوارد مانه» رسیدم:


بنظرم ابهت خوبی داشت٬ دلم میخواست ای کاش با همین ابهت می شد آدم خودش را بکشد ازش نقاشی بکشند بعد زنده شود و ببیند چه خبر شده... آیا کسی روی سرش ایستاده آیا کسی نقاشی اش را کشیده آیا چه فکری درباره اش می کنند؟
خلاصه انقدر غرق این نقاشی شدم و بعد کارهای دیگر این نقاش را دنبال کردم که به کل از فکر این چیزها بیرون آمدم و باز فکر کردم که چقدر تصور احمقانه ای است از زندگی! این که خودت را بکشی!
البته میدانم این فکر هم گذراست و دوباره به سراغ آدم میآید! مثل وقتی ست که سکس می کنی و بعد خودت را بی نیاز از هرسکسی می بینی ولی چند ساعت بعد یا چند روز بعد دوباره مخ مخ ات میشود که سکس کنی. یا معتادی که گیر مواد است و مواد که بهش میرسد میگوید: عمرا دیگر دست به مواد ببرم و بعد از نشئگی همان آش و همان کاسه.
باید دید آخر چه تصمیمی میگیرم! فعلا میتوانم بگویم با نداشتن یک ششلول درست مثل همانی که در نقاشی است خودکشی ام به تعویق افتاده است. تا بعد...
See you space Cowboys...