اینجا که من نشسته ام و خون از رگ های دستان و صورت لاغرم می گذرد٬ توان آخته نشستن را نیز ندارم.
کلمات پر از نومیدی من گویا و جویای احوال دوصد مفلوک و تباه من است؛ و آنقدر از این دور تسلسل نومیدی غم چهره خسته و افسرده ام که توان تغییر به وضعی کمی بهتر از اینی که هست٬ هم ندارم....
روزها شب و شب ها روز می شوند بدون آنکه ذره ای دخلی در آنها داشته باشم یا برگ درختی را از تکانش باز داشته یا به تکان بی اندازم؛ در این حال و مقام فکر چاره ای افتادن یا نشستن و نوشتن٬ یا تلاشی هرچند کوچک هم برایم محال و ناممکن است٬ نشدنی است٬ دور است٬ نا پیداست. نمیدانم از چه٬ به این روز افتاده ام. نمیدانم از چه تو گویی هر روز حال وخیم تری نسبت به روز پیش پیدا میکنم و هر روز امیدم را بیشتر از پیش به خودم از دست می دهم. خوشی های گذشته ی دور٬ امید های آینده ی ناپیدا.
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر