با سری خموده و حالی خسته در بیابان می دوید٬ نه چراغی از چند کیلومتری پیدا بود نه ردی از سبزی و آبادی...
دهانش از میانه تا گلویش خشکیده بود٬ با یکبار و چندبار آب دهان قورت دادن هم نمیتوانست آن را تر کند.
باران نم نم شروع به باریدن کرد٬ چهره اش شکفت و با توان بیشتری شروع به دویدن کرد.
آنقدر بی اختیار می دوید که آخر پایش به سنگی گیر کرد و زمین خورد.
نتوانست و نمیخواست دیگر بلند شود٬ باران شدید شده بود٬ همان جا با حالی نزار و بی امید به تکه سنگی تکیه کرد.
با صورتی برافروخته که در تاریکی شب و نور مهتاب مانند آتشی سرخ می نمود قهقهه ی دیوانه واری سر داد؛
می خندید و مشت هایش را به خاک خیس خورده ی اطرافش میکوفت.
حتی نمی شد تشخیص داد که میخندد یا می گرید٬ آنقدر که مستاصل از امید به نجات بود که انگار رهایی یا گرفتاری و مرگ دخلی به حال پریشان اش نداشت. همانجا٬ بی خیال از هرچیز نشست و آب باران به دهان ریخت و با شکمی گرسنه و فکری از هم گسیخته ساعت ها خندید تا آنکه بیحال شد و از هوش رفت.
...
هنوز خبری از او در دست نیست.
یکشنبه ۱۳ مرداد ۹۲
ایران
تازه شو ... خودتو پیدا کن و زندگی کن
پاسخحذف