صفحات

‏نمایش پست‌ها با برچسب درس زندگی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب درس زندگی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

بی نام و بی نشان

با سری خموده و حالی خسته در بیابان می دوید٬ نه چراغی از چند کیلومتری پیدا بود نه ردی از سبزی و آبادی...
دهانش از میانه تا گلویش خشکیده بود٬ با یکبار و چندبار آب دهان قورت دادن هم نمیتوانست آن را تر کند.
باران نم نم شروع به باریدن کرد٬ چهره اش شکفت و با توان بیشتری شروع به دویدن کرد.
آنقدر بی اختیار می دوید که آخر پایش به سنگی گیر کرد و زمین خورد.
نتوانست و نمیخواست دیگر بلند شود٬ باران شدید شده بود٬ همان جا با حالی نزار و بی امید به تکه سنگی تکیه کرد.
با صورتی برافروخته که در تاریکی شب و نور مهتاب مانند آتشی سرخ می نمود قهقهه ی دیوانه واری سر داد؛
می خندید و مشت هایش را به خاک خیس خورده ی اطرافش میکوفت.
حتی نمی شد تشخیص داد که میخندد یا می گرید٬ آنقدر که مستاصل از امید به نجات بود که انگار رهایی یا گرفتاری و مرگ دخلی به حال پریشان اش نداشت. همانجا٬ بی خیال از هرچیز نشست و آب باران به دهان ریخت و با شکمی گرسنه و فکری از هم گسیخته ساعت ها خندید تا آنکه بیحال شد و از هوش رفت.
...
هنوز خبری از او در دست نیست.

یکشنبه ۱۳ مرداد ۹۲
ایران

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

خودکشی یا تصویری از آن

مثل خیلی از شما ها من هم زیاد به فکر خودکشی افتاده ام!
البته هیچوقت جرات اش را نداشته بودم و همیشه به آنهایی که توانسته بودند تا آخرش بروند رشک می بردم!
آن هم با گاز و طناب دار و پاره کردن رگ و این خشونت ها!
خیلی به کشتن خودم راغب باشم با همان اسلحه در همان ثانیه کار خودم را تمام کرده و دردسری هم برای بقیه ایجاد نمی کنم!
باری همیشه بعد از انصراف از این فکر به اینکه چقدر این کار احمقانه است افتاده بودم و آرام تر شده بودم.
این بار وقتی در میانه ی این فکر بودم گفتم بذار درباره اش جستجویی کنم...
به این نقاشی از «ادوارد مانه» رسیدم:


بنظرم ابهت خوبی داشت٬ دلم میخواست ای کاش با همین ابهت می شد آدم خودش را بکشد ازش نقاشی بکشند بعد زنده شود و ببیند چه خبر شده... آیا کسی روی سرش ایستاده آیا کسی نقاشی اش را کشیده آیا چه فکری درباره اش می کنند؟
خلاصه انقدر غرق این نقاشی شدم و بعد کارهای دیگر این نقاش را دنبال کردم که به کل از فکر این چیزها بیرون آمدم و باز فکر کردم که چقدر تصور احمقانه ای است از زندگی! این که خودت را بکشی!
البته میدانم این فکر هم گذراست و دوباره به سراغ آدم میآید! مثل وقتی ست که سکس می کنی و بعد خودت را بی نیاز از هرسکسی می بینی ولی چند ساعت بعد یا چند روز بعد دوباره مخ مخ ات میشود که سکس کنی. یا معتادی که گیر مواد است و مواد که بهش میرسد میگوید: عمرا دیگر دست به مواد ببرم و بعد از نشئگی همان آش و همان کاسه.
باید دید آخر چه تصمیمی میگیرم! فعلا میتوانم بگویم با نداشتن یک ششلول درست مثل همانی که در نقاشی است خودکشی ام به تعویق افتاده است. تا بعد...
See you space Cowboys...

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

گشنگی٬ تنبلی٬ گوز٬ شقیقه

نمیدونم واقعا مشکل این رخوت و سستی من در چیه!
فقط یک حدس کلیدی و اساسی میزنم. فکر میکنم همه اش بخاطر گشنگی باشه!
من همیشه ی خدا گشنه ام! 
هیچ وقت نشده که با آرامش از سیری کامل یک گوشه بشینم و روزگارمو سپری کنم.
در بهترین حالت میدونستم که باید یک فکری برای یک ساعت دیگه ام بکنم که ضعف و گشنگی و سرگیجه و تعریق بهم هجوم میاره. اینه که وقت برای کارای دیگه نداشتم و ازون بدتر همیشه چیزی که میخوردم چیز لذیذ و خوشمزه ای نبوده و حالمو اصلن خوب نمیکرده بنابراین من ملول و خموده فقط سعی میکردم غر نزنم و یه گوشه بشینم فقط به بطالت بگذرم!
آره واقعا همین بوده همیشه مشکل رخوت و سستی من!
من آدم گشنه ای هستم.
گشنه ای که میدونه چی باید بخوره ولی چیزی برای خوردن پیدا نمی کنه!

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

داستانهای عاشقانه٬ روابط سیاه یا: ریدمان به عشق و عاشقی و روابط و زیر و بالایش

این داستانهای عاشقانه دیگر عجیبا عقم را در می آورند.
 الان یکی شان را گذاشتم جلوی چشمم که انگیزه ام را برای این نوشته حفظ کنم.
 دیگر آنقدر این قضایا برایم تکراری و ملال آور شده اند که می ترسم که نکند حتی خودم تبدیل به یکی از این نویسنده ها و راوی ها بشوم. 
قدیم ترها برایم جالب و جذاب بود.
 آن موقع هایی که عاشق ها٬ و خصوصا عاشق های ناکام که به عشق شان نرسیده یا مشکلاتی پیدا کرده بودند و حالا از زندگی سیر شده بودند و صبح و شب برای شان بی معنی شده و سیگار پشت سیگار دود میکردند و آهنگ های عاشقانه (ی اگر امیدوار باشیم غیر ضایع!) گوش می کردند و دیگر حتی از شدت این درد ناکامی اشک شان هم در نمیامد؛ در تختخواب شب را صبح و صبح را شب می کردند. آنموقع ها این چیزها برایم ابهتی و رمز و رازی داشت که هیچ چیز دیگری نداشت. از آن بالاتر وقتی بود که می فهمیدم آن دو نفر با هم سکس هم داشته بودند!!! اوه یعنی بدن لخت هم را هم دیده بودند!؟ یعنی... یعنی... پوع! مغزم میترکید دیگر از شدت این همه تحیر و ناباوری!
ولی خب رفته رفته ابهت این چیزها برایم کمتر و کمتر شد تا بجایی رسید که فهمیدم چقدر مسائل آبکی ای بین این عاشقان و معشوقان برقرار است. چه مشکلات پیش پا افتاده ای دست و پایشان را بهم گره زده است و ...
اوه! الان که فکر میکنم یادم میاید که خودم هم ازین داستان ها داشته ام و خودم هم ازین موضوعات نوشته ام. تم داستان هم بسیار شبیه به همینی که میخوانم است: صفحه ی اس ام اس را باز می کنم٬ می نویسم: می مانی یا می روی؟ و بعد قطره های اشک از چشمانم گوله گوله فرو می افتد! و بعد آهنگ به اینجایش می رسد: تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه! و بعد بغض ام می ترکد و غیره...
این تم بسیار آشنایی ست! و بسیار تکراری و بسیار قابل تکرار! 
حرف من از این تمسخر آشکار تنها نفس تمسخر کردن این موضوع نیست. شاید هم باشد. اما موضوع اصلی نیست.
بنظرم نیمی از ما آنقدر که عاشق بنظر میاییم عاشق نباشیم. خودمان را زده ایم به عاشقی. شاید احتمالا بخاطر همان ژست و همان حال و هوای خاص٬ بزرگانه٬ پر رمز و راز و این چیزهایی که در آن می بینیم. بنابراین نمی توانم برای این موضوع اهمیت زیادی قائل باشم. از آن گذشته در کل دیگر رنگ و لعابی که این مسائل همیشه برایم داشته دیگر ندارد. کاری اش هم نمی شود کرد. 
برای تان سورپرایزی دارم!
دیگر تمام مسائل عاطفی زندگی و یا درجه ای بالاتر از آن٬‌ روابط انسان ها بطور کل با یکدیگر برایم هیچ ارزش و مفهومی والا ندارد! روابط انسانها بیشتر از اینکه بر پایه ی احساسات شان نسبت بهم شکل گرفته باشد بر پایه ی بده و بستان بازاری ها ست.
مفهوم روابط٬ بده و بستانی است. متاسفانه بالاترین سطح یک رابطه از نظر ارزش را اگر رابطه ی مادر و فرزند در نظر بگیریم باز هم بده و بستان از آن خارج نیست. ممکن است این موضوع برای خیلی ها غیرواقعی و از روی بی احساسی بنظر بیاید اما حقیقت همین است. شما اگر خوب باشی با تو خوب هستند ولی کافی است آنها را آنجور که از تو انتظار دارند راضی نکنی!!
کافی است آنطور که دلت میخواهد رفتار کنی و در عین حال آنها خوششان نیاید و ناراحت بشوند٬‌ آنوقت خود را موظف به ناراحت کردن تو می دانند. کافی است راه خودت را آنطور که می خواهی و راحتی پیش بگیری٬ اگر نمیخواهی حرف زدنشان را بشنوی گوش هایت را بگیری٬‌ اگر حوصله ی دیدن یا حرف زدن نداری چشمانت را ببندی و بخوابی یا دهانت را قفل کنی و سکوت اختیار کنی! همه علیه ات نیزه می کشند و اتفاقا با «قصد و نیات خیر» البته! میخواهند تو را آنطور که میخواهند مثل خمیر بازی شکل بدهند و رفتارت را آنطور که آنها را راضی می کند ببینند! وات د فاک ایز دیس شت؟؟؟ روابط انسان ها در بهترین حالت اش جز این نیست! کاری به فداکاری هایی که البته افراد یا خانواده برای هم میکنند ندارم!‌ بحث آن جداست. روابط معمولی و روزانه ی انسان ها جز این نیست!‌ در هیچ شرایطش! و من متنفرم از روابط با آدم ها. شاید بخاطر این که همیشه برایم مفهومی والا داشته! و این را نمی دانستم! همیشه برچسب آدمها برایم مفهومی مجرد و فارغ از هرگونه لکه و تاخوردگی را تداعی می کرده است. فکر میکردم «دوست»٬ «دوست» است! همین! «مادر»٬ «برادر»٬‌«پدر» همین هستند! بهمین سادگی و بهمین لطافت و آراستگی!
ولی حالا در بهترین حالت اش٬ میدا نم که باید سعی کنم انتظار هایم را به صفر رسانده و در مواجه هه با هر فردی حواسم را جمع کنم که قرار است بده و بستان انجام دهم و نه چیز دیگری قرار است بین مان رخ دهد!
من چنین آدمی نبودم! من را به چنین آدمی تبدیل کرده اند! همه ی محیط و جامعه٬‌ خانواده و دوست و آشنا به من این را فهماندند که حقیقت همین است و جز این نیست! باز هم میدانم آنقدر احمق هستم که این مسائل را فراموش میکنم و انتظارهای زیادی و بیخودی دارم ولی خب بهرحال سعی میکنم در خاطرم نگه دارم.
توصیه ام به شما هم این است که سعی کنید اگر احیانا غلطی برای دیگری کردید یا دیگری برای شما کرد ازش انتظار همان غلط یا کمتر یا بیشتر از آن را از او نداشته باشید! انسانها برده ی هم نیستند٬ آزادند و اختیارشان دست خودشان است. سعی هم بکنید که اگر کار خوب مشابهی برایتان نکردند ناراحت نشوید! سطح جنبه و ناراحت نشدنتان را اگر افزایش دهید کمتر در روابط تان به مشکل بر میخورید و نیاز به آه و ناله دارید.
موفق و موید باشید. (مثل این استادای بی شرف که سوالهای جر دهنده طرح می کنن و بعد آخر برگه ی امتحان با این چرندیات شون میخوان حال خراب ات رو جا بیارن و بگن ما خیلی کوول و باحالیم!)