صفحات

‏نمایش پست‌ها با برچسب پلیدیات چرندیات ناراحتیات گندیات اه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب پلیدیات چرندیات ناراحتیات گندیات اه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۴ فروردین ۵, چهارشنبه

قصه ی تلخِ بودن

اینکه دیگران آیینه ی ما هستند حقیقت دارد. بدون وجود دیگران بدون داشتن تعاملات با دیگران تنها تصویری که میتوانیم از خودمان داشته باشیم تنها یک تصویر بدوی و انتزاعی بیش نخواهد بود. بهمین دلیل تنها راه یا شاید بهتر است بگوییم بهترین راه برای وصول بینشی درست نسبت به خودمان ارتباط و تعامل با دیگران است. اینگونه میتوانیم خودمان را در بازخورد با دیگران محک بزنیم٬ در امور مختلف خودمان را بیازماییم. در مهربانی کردن٬ عصبانی شدن٬ گذشت٬ کینه٬ تنفر٬ همکاری٬ همدلی٬ و یا حتی اینکه چه اخلاقی داریم؛ با چه چیز شاد میشویم و از چه چیز میرنجیم! همه و همه ی اینها با در ارتباط بودن با آدمهای مختلف برایمان روشن میشود. ولی گاها در این بین آدمهایی به پستمان میخورند که پاک ما را از خود دور میکنند٬ یا بیزار میکنند یا ما را درون منجلابی از افکار پلید و افسرده گرفتار میکنند. باعث میشوند فکر کنیم چه انسان بدبخت و سیه روزی هستیم٬ باعث میشوند فکر کنیم که وجودمان حیاتی نیست٬ بودن و نبودن مان اهمیتی ندارد٬ یا اگر دارد آنقدر اهمیت ندارد که کسی بخواهد برایش خطری کند یا از خودش بگذرد... گاهی بعضی ها احساسی به ما درباره ی خودمان میدهند که ممکن است واقعی نباشد ولی نمیتوانیم آن را نادیده بگیریم و بگوییم این حقیقت ندارد و بدون توجه به آن فکری که درباره ی خودمان میکنیم زندگی کنیم. آن احساسی که از آن فرد یا افراد میگیریم میتواند زندگیمان را متحول کند. میتواند ما را به آینده امیدوار یا کاملا ناامید کند.
و حالا جایی زندگی میکنیم که به هرکسی که نزدیک میشویم چنین حسی از او میگیریم. بجای اینکه حس کنیم چقدر فوق العاده و خاص هستیم٬ تنها به این نتیجه میرسیم که بود و نبودمان فرقی به حال هیچکسی ندارد٬ آدم خاصی نیستیم و بدون ما زندگی همچنان به خوبی و زیبایی ادامه پیدا خواهد کرد. کسی برایمان نمیجنگد٬ برای کسی مهم نیست واقعا چه حسی داریم یا آنقدر ارزشمند نیستیم که بخواهد حالمان را عوض کند٬ فداکاری کند٬ مسیرش را بخاطرمان عوض کند یا بخواهد آینده ای از زندگی اش را با ما ببیند. نه هیچ‌کدام. ما هیچ نیستیم. ما نگاه هم نیستیم.

۵ فروردین ۹۴

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

بی نام و بی نشان

با سری خموده و حالی خسته در بیابان می دوید٬ نه چراغی از چند کیلومتری پیدا بود نه ردی از سبزی و آبادی...
دهانش از میانه تا گلویش خشکیده بود٬ با یکبار و چندبار آب دهان قورت دادن هم نمیتوانست آن را تر کند.
باران نم نم شروع به باریدن کرد٬ چهره اش شکفت و با توان بیشتری شروع به دویدن کرد.
آنقدر بی اختیار می دوید که آخر پایش به سنگی گیر کرد و زمین خورد.
نتوانست و نمیخواست دیگر بلند شود٬ باران شدید شده بود٬ همان جا با حالی نزار و بی امید به تکه سنگی تکیه کرد.
با صورتی برافروخته که در تاریکی شب و نور مهتاب مانند آتشی سرخ می نمود قهقهه ی دیوانه واری سر داد؛
می خندید و مشت هایش را به خاک خیس خورده ی اطرافش میکوفت.
حتی نمی شد تشخیص داد که میخندد یا می گرید٬ آنقدر که مستاصل از امید به نجات بود که انگار رهایی یا گرفتاری و مرگ دخلی به حال پریشان اش نداشت. همانجا٬ بی خیال از هرچیز نشست و آب باران به دهان ریخت و با شکمی گرسنه و فکری از هم گسیخته ساعت ها خندید تا آنکه بیحال شد و از هوش رفت.
...
هنوز خبری از او در دست نیست.

یکشنبه ۱۳ مرداد ۹۲
ایران

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

صاحب وجودی

نمی دانم از کجا باید شروع کنم و چگونه شروع کنم و این خود مساله ایست که می شود روزها روی آن اندیشه کرد!
زندگی بی آغاز خودم را از کدام قسمت پاره کنم و به بعد اش را ادامه دهم که سر و ته ای پیدا کند٬ نمی دانم. نمی شود.
همین الان را می گویم و کاری به کونه ی عمرم ندارم.
می خواهم از شخصیت ام بگویم.
حالا که اینجا نشسته ام. این من و شخصیت حال حاضر من نه چیزی پیچیده و عمیق و ژرف بل موجود زنده-مرده ای است که در هم تنیده؛ که نمیشود طرفش رفت و فهمید مرده است یا زنده؛ چرا که انقدر وحشتزده٬ رنگ و رو برگشته و زرد و البته ترسناک می نماید که هرکسی در نگاهی طولانی مدت به آن خواهد فهمید که کاری از دستش برای آن بر نمیآید.
می توان آن را مانند بدن بره ای آویزان از چنگک سلاخ خانه تصورش کرد با دندانهای شیر٬ و خوی وحشی و در عین حال آرام یک کوسه٬ و دمدمی مزاج چون یک مار... و البته با مغز یک انسان؛ که زیاد هم می اندیشد و آرام گرفتن برایش مقدور نیست.
موجودی چنین که نه می شود آن را کشت نه می شود رهایش کرد نه می شود رام اش کرد...!
براستی با آن چه می شود کرد؟ امروز و فردا را باید گذراند و رفت و آمد و غذایش داد٬ تا ببینیم چه می شود....
تنها کاری که از دست هرکسی که نزدیک این بی مروتِ لاکردار لامذهب میشود برمیاید این است که رهایش کند بحال خود٬ که یا بپوسد یا بگردد جایی پیدا کند٬ یا بمیرد یا بِدَرَد یا از غم ویران شود. موجودی که برای خود نیز ناشناخته مانده است.
از کوه و دشت و گل و درخت مشعوف می شود٬ از باران و هوای ابری و تگرگ و رعد و برق به وجد میآید٬ برای دوستی و دوست داشتن جان می دهد ولی همین آدم در یک آن می تواند خلاف تمام این چیزها را ثابت کند.
البته به غیر از هوای ابری و باران و رعد و برق و تگرگ که مرا خود ز آغاز بود این سرشت و جز این هم نتوان بود!
در باقی موارد روی هیچ سنگی آرام نمی گیرم. نزدیک ترین کسم٬ عشق زندگی ام را بخاطر اینکه نمی دانستم چگونه باید با او تا کنم چگونه با بودنش تا همیشه٬ خودم را آرام کنم٬ چگونه می توانم خودم را به همیشه فقط و فقط نزدیک او بودن راضی کنم٬ از دست دادم! فکر میکردم اگر باشد دیگر دست و پای مرا خواهند برید و به بند خواهند کشید و من را با آن حال و روز مجاب به فرار خواهند کرد. عشقی که احساس آزادی و قدرت و توانایی شگرفی در من بیدار کرده بود٬ مرا داشت به زندانی راه نا بلدی تبدیل می کرد که خود را درون هزار توی زندگی میدید. فکر میکرد از فردای امروزی که عاشق شده است دیگر نمی تواند سلامی به دیگری کند یا راهی را برود که با دستی هم دست شده است! فکر میکرد زندگی را باخته است دیگر تصمیم اش مال خودش نیست و از پیش برایش تعیین شده است که آقا این عشق مال شما و برش دار و هرجا که میخواهید با هم(!) بروید و دور هم بگردید و خوشحال باشید و بعد با لبخندی دروغین راهی ناکجاآباد می کردش....
من که نمی دانم امروزم چه اندازه ی فردایم است چگونه می توانم دست یک بی گناه را در دستان خودم ببینم؟
زجه میزنم که کجاست ولی میگویم نیا نزدیک تر نیا که از گزندِ منِ هرط فی الکلام در امان نخواهی ماند!
بی وجودش ندانم چه باید کرد ولی با وجودش هزار شکوه خواهم کرد.
این بود ذره ای از تالاب شخصیت چون روده آویزان من روی گاری های جاده ی قزوین-تهرانِ سال یک هزار و دویست و بیست!