صفحات

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

بی نام و عنوان

اینجا که من نشسته ام و خون از رگ های دستان و صورت لاغرم می گذرد٬ توان آخته نشستن را نیز ندارم.
کلمات پر از نومیدی من گویا و جویای احوال دوصد مفلوک و تباه من است؛ و آنقدر از این دور تسلسل نومیدی غم چهره خسته و افسرده ام که توان تغییر به وضعی کمی بهتر از اینی که هست٬ هم ندارم....
روزها شب و شب ها روز می شوند بدون آنکه ذره ای دخلی در آنها داشته باشم یا برگ درختی را از تکانش باز داشته یا به تکان بی اندازم؛ در این حال و مقام فکر چاره ای افتادن یا نشستن و نوشتن٬ یا تلاشی هرچند کوچک هم برایم محال و ناممکن است٬ نشدنی است٬ دور است٬ نا پیداست. نمیدانم از چه٬ به این روز افتاده ام. نمیدانم از چه تو گویی هر روز حال وخیم تری نسبت به روز پیش پیدا میکنم و هر روز امیدم را بیشتر از پیش به خودم از دست می دهم. خوشی های گذشته ی دور٬ امید های آینده ی ناپیدا.
...

۱۳۹۲ فروردین ۲۶, دوشنبه

روزی

روزی انتقام این روزهای بارانی تنها را خواهم ستاند!
روزی جواب خودم را بخاطر اینگونه زیستن خواهم داد!
روزی شاید دیگر اینگونه نبودم... ساده تر٬ بهتر٬ شاد تر بودم....
روزی شاید دیگر حسرت «روزی» را نخواهم خورد.

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

صاحب وجودی

نمی دانم از کجا باید شروع کنم و چگونه شروع کنم و این خود مساله ایست که می شود روزها روی آن اندیشه کرد!
زندگی بی آغاز خودم را از کدام قسمت پاره کنم و به بعد اش را ادامه دهم که سر و ته ای پیدا کند٬ نمی دانم. نمی شود.
همین الان را می گویم و کاری به کونه ی عمرم ندارم.
می خواهم از شخصیت ام بگویم.
حالا که اینجا نشسته ام. این من و شخصیت حال حاضر من نه چیزی پیچیده و عمیق و ژرف بل موجود زنده-مرده ای است که در هم تنیده؛ که نمیشود طرفش رفت و فهمید مرده است یا زنده؛ چرا که انقدر وحشتزده٬ رنگ و رو برگشته و زرد و البته ترسناک می نماید که هرکسی در نگاهی طولانی مدت به آن خواهد فهمید که کاری از دستش برای آن بر نمیآید.
می توان آن را مانند بدن بره ای آویزان از چنگک سلاخ خانه تصورش کرد با دندانهای شیر٬ و خوی وحشی و در عین حال آرام یک کوسه٬ و دمدمی مزاج چون یک مار... و البته با مغز یک انسان؛ که زیاد هم می اندیشد و آرام گرفتن برایش مقدور نیست.
موجودی چنین که نه می شود آن را کشت نه می شود رهایش کرد نه می شود رام اش کرد...!
براستی با آن چه می شود کرد؟ امروز و فردا را باید گذراند و رفت و آمد و غذایش داد٬ تا ببینیم چه می شود....
تنها کاری که از دست هرکسی که نزدیک این بی مروتِ لاکردار لامذهب میشود برمیاید این است که رهایش کند بحال خود٬ که یا بپوسد یا بگردد جایی پیدا کند٬ یا بمیرد یا بِدَرَد یا از غم ویران شود. موجودی که برای خود نیز ناشناخته مانده است.
از کوه و دشت و گل و درخت مشعوف می شود٬ از باران و هوای ابری و تگرگ و رعد و برق به وجد میآید٬ برای دوستی و دوست داشتن جان می دهد ولی همین آدم در یک آن می تواند خلاف تمام این چیزها را ثابت کند.
البته به غیر از هوای ابری و باران و رعد و برق و تگرگ که مرا خود ز آغاز بود این سرشت و جز این هم نتوان بود!
در باقی موارد روی هیچ سنگی آرام نمی گیرم. نزدیک ترین کسم٬ عشق زندگی ام را بخاطر اینکه نمی دانستم چگونه باید با او تا کنم چگونه با بودنش تا همیشه٬ خودم را آرام کنم٬ چگونه می توانم خودم را به همیشه فقط و فقط نزدیک او بودن راضی کنم٬ از دست دادم! فکر میکردم اگر باشد دیگر دست و پای مرا خواهند برید و به بند خواهند کشید و من را با آن حال و روز مجاب به فرار خواهند کرد. عشقی که احساس آزادی و قدرت و توانایی شگرفی در من بیدار کرده بود٬ مرا داشت به زندانی راه نا بلدی تبدیل می کرد که خود را درون هزار توی زندگی میدید. فکر میکرد از فردای امروزی که عاشق شده است دیگر نمی تواند سلامی به دیگری کند یا راهی را برود که با دستی هم دست شده است! فکر میکرد زندگی را باخته است دیگر تصمیم اش مال خودش نیست و از پیش برایش تعیین شده است که آقا این عشق مال شما و برش دار و هرجا که میخواهید با هم(!) بروید و دور هم بگردید و خوشحال باشید و بعد با لبخندی دروغین راهی ناکجاآباد می کردش....
من که نمی دانم امروزم چه اندازه ی فردایم است چگونه می توانم دست یک بی گناه را در دستان خودم ببینم؟
زجه میزنم که کجاست ولی میگویم نیا نزدیک تر نیا که از گزندِ منِ هرط فی الکلام در امان نخواهی ماند!
بی وجودش ندانم چه باید کرد ولی با وجودش هزار شکوه خواهم کرد.
این بود ذره ای از تالاب شخصیت چون روده آویزان من روی گاری های جاده ی قزوین-تهرانِ سال یک هزار و دویست و بیست!

۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

خودکشی یا تصویری از آن

مثل خیلی از شما ها من هم زیاد به فکر خودکشی افتاده ام!
البته هیچوقت جرات اش را نداشته بودم و همیشه به آنهایی که توانسته بودند تا آخرش بروند رشک می بردم!
آن هم با گاز و طناب دار و پاره کردن رگ و این خشونت ها!
خیلی به کشتن خودم راغب باشم با همان اسلحه در همان ثانیه کار خودم را تمام کرده و دردسری هم برای بقیه ایجاد نمی کنم!
باری همیشه بعد از انصراف از این فکر به اینکه چقدر این کار احمقانه است افتاده بودم و آرام تر شده بودم.
این بار وقتی در میانه ی این فکر بودم گفتم بذار درباره اش جستجویی کنم...
به این نقاشی از «ادوارد مانه» رسیدم:


بنظرم ابهت خوبی داشت٬ دلم میخواست ای کاش با همین ابهت می شد آدم خودش را بکشد ازش نقاشی بکشند بعد زنده شود و ببیند چه خبر شده... آیا کسی روی سرش ایستاده آیا کسی نقاشی اش را کشیده آیا چه فکری درباره اش می کنند؟
خلاصه انقدر غرق این نقاشی شدم و بعد کارهای دیگر این نقاش را دنبال کردم که به کل از فکر این چیزها بیرون آمدم و باز فکر کردم که چقدر تصور احمقانه ای است از زندگی! این که خودت را بکشی!
البته میدانم این فکر هم گذراست و دوباره به سراغ آدم میآید! مثل وقتی ست که سکس می کنی و بعد خودت را بی نیاز از هرسکسی می بینی ولی چند ساعت بعد یا چند روز بعد دوباره مخ مخ ات میشود که سکس کنی. یا معتادی که گیر مواد است و مواد که بهش میرسد میگوید: عمرا دیگر دست به مواد ببرم و بعد از نشئگی همان آش و همان کاسه.
باید دید آخر چه تصمیمی میگیرم! فعلا میتوانم بگویم با نداشتن یک ششلول درست مثل همانی که در نقاشی است خودکشی ام به تعویق افتاده است. تا بعد...
See you space Cowboys...

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

گور دسته جمعی

خوابیده بودم٬ چشمهایم را باز کردم٬ انقدر سکوت بود که انگار هیچکس در خانه و هیچکس در کوچه نبود؛
هیچکس سر خیابان و کل شهر و کل کشور و کل آسیا و کل جهان نبود! 
گوشهایم را تیز کردم!
صدای پر تلاطم خورشید که هوو هوو کنان آتش میبارید و ماه که هوو هوو کنان چون جغد میخواند را از آن دور ها میشد شنید!
و شب را که جاری بود و صبح را که در راه بود...
و باران که زمزمه می کرد و دلخوشی می پراکند!
و آسمان! 
آه این آسمان سرخِ شبانگاهِ ابری!!!
که همه چیز من بود...
وسیع و بی انتها بود...
بوی خوش می داد٬‌ مستم می کرد!
بوی بارانِ پر زمزمه ی زیر لب٬
بوی خنکایش٬ که قاطی اش چمن و کاج و خاک خیس بود! [چشمهایم را می بندم و لبخند به لب:] هوممم... بَه!
...
ساکت! صدایی می آید!
زوزه ی باد است...؟
ساکت! صدایی می آید!
گردش سنگین زمین است...؟
ساکت! صدایی می آید!
 گذشتِ لحظه هاست...؟
صدای آینده ست!
صدای زایش فرداست!
صدای تغییر است!
من در این جهان تنها نیستم!
حتی برف که خاموش ترین است!
حتی باران که بی صداترین است!
 همگی با من و همگی مال منند!

مردمیان خوابند٬
مردمیان خاموشند...
مردمیان مرده اند!

۱۳۹۱ اسفند ۳, پنجشنبه

زندگی پیرمردی!

دلم میخواهد کلبه ای داشته باشم؛ بالای قله ی کوه پایین پایم جنگل درخت های بلند٬ دو کوه که بالا و پایین بروی یک دریای وسیع. حالا دریا هم نبود اشکالی ندارد! پشت کلبه ام باغچه ای داشته باشم که بشود چیزهای مورد علاقه ام را بکارم؛ قسمتی سبزیجات٬ یعنی نعنا و ریحان و جعفری و ترخون و تره٬ قسمتی دیگر صیفی جات یعنی بلال و بادمجان و گوجه های ریز و ترش با کدو زرد و در قسمتی دیگر... چیزهایی دیگر!
بعد اینترنت پر سرعت داشته باشم که بتوانم جهان را بگردم. و قفسه هایی پر از کتاب و شومینه ای که گرما آور باشد و بتوان غذا و چای رویش درست کرد. و میز تحریری کنار آن که بتوان روزها و شب ها روی آن نشست و خواند و نوشت!
حتی بدون اینترنت هم این رویا برایم قابل تصور است!
زندگی آخرش برای من همین است. نوشتن٬ ایده پرداختن٬ کمک کردن به دیگران و زندگی کردن٬ خوش بودن! یا چیزی در همین حدود:---)

البته این تمام رویایی که می اندیشم نیست:) کامل تر خواهد شد.

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

گشنگی٬ تنبلی٬ گوز٬ شقیقه

نمیدونم واقعا مشکل این رخوت و سستی من در چیه!
فقط یک حدس کلیدی و اساسی میزنم. فکر میکنم همه اش بخاطر گشنگی باشه!
من همیشه ی خدا گشنه ام! 
هیچ وقت نشده که با آرامش از سیری کامل یک گوشه بشینم و روزگارمو سپری کنم.
در بهترین حالت میدونستم که باید یک فکری برای یک ساعت دیگه ام بکنم که ضعف و گشنگی و سرگیجه و تعریق بهم هجوم میاره. اینه که وقت برای کارای دیگه نداشتم و ازون بدتر همیشه چیزی که میخوردم چیز لذیذ و خوشمزه ای نبوده و حالمو اصلن خوب نمیکرده بنابراین من ملول و خموده فقط سعی میکردم غر نزنم و یه گوشه بشینم فقط به بطالت بگذرم!
آره واقعا همین بوده همیشه مشکل رخوت و سستی من!
من آدم گشنه ای هستم.
گشنه ای که میدونه چی باید بخوره ولی چیزی برای خوردن پیدا نمی کنه!