صفحات

۱۳۹۶ شهریور ۸, چهارشنبه

چطور در بیداری رویا ببینیم؟




یونگ: «انسان با تصور اشکال نور به روشنایی نمی رسد، بلکه با شناخت تاریکی به آن دست می یابد هرچند که مورد دوم برای افراد خوش‌آیند نیست و سمتش نمی روند.»

سلب مسئولیت: اگرچه تکنیکی که در این نوشته می‌آید به خودی خود خطرآفرین نیست ولی می تواند تاثیرات روحی عمیق و غیرقابل برگشت روی فرد یا اعتقادات و تصوراتش بگذارد.


Sleep Paralysis - فلج‌خواب


فلج‌خواب چیست؟ و در آن چه اتفاقاتی می افتد؟

احتمالا اکثر کسانی را که دور و برتان می شناسید و یا حتی خودتان همه از فلج‌خواب فراری هستید. اتفاقی که گهگاه برای همه ی ما پیش می‌آید. سراسیمه از خواب میپریم و هرچه تلاش میکنیم فریاد بزنیم یا کسی را صدا کنیم نمی‌توانیم. حتی نمی توانیم بدنمان را تکان دهیم. البته این جنبه ی وحشتناک ماجراست و معمولا بعد از یک کابوس بد پیش می آید که میخواهیم از آن خارج شویم و بدن‌مان به سرعت ذهنمان نمی تواند از خواب بیدار شود و این اتفاق می افتد.
اما در مورد فلج‌خواب مصنوعی که خودمان آن را اجرا می کنیم قضیه قدری متفاوت است. در فلج خواب در واقع شما بدن تان را به خواب میزنید ولی ذهنتان را بیدار نگه میدارید، بنابراین در بیداری می توانید رویا ببینید و عین واقعیت با آن در آمیزید.

فواید و معایب فلج‌خوابی چیست؟

معایب:

- می تواند تبدیل به تجربه ای وحشتناک شود به طوری که وحشتناک ترین اتفاق زندگی تان را بصورت زنده و در بیداری تجربه کنید و این اتفاق وقتی می افتد که ناخودآگاه پر تلاطمی دارید، مدت هاست در معرض اتفاقات سهمگین و ناخوش‌آیند و پر استرس بوده اید.
- ممکن است دیدگاهتان نسبت به زندگی، آدم ها و یا اعتقادات مختلف به کلی تغییر کند.

مزایا:

- می تواند شما را به ناخوداگاهتان نزدیک کند و بتوانید خود را بهتر بشناسید (چیزی شبیه به تجسم خلاق ولی فراتر از آن).
- می تواند باندازه ی یک سفر معنوی (مثل سفر با ماریجوانا یا اسید) جذاب و پر از هیجان باشد و درهای تازه ای به روی ناشناخته ها را برایتان باز کند.
- اگر در این کار ماهر شوید، می توانید با تمام کسانی که روزی آرزو داشته اید اوقات خوشی را بگذرانید. از عشق ناکام گرفته تا فلان هنرپیشه و خواننده و انسان مشهور ملاقات کنید، سکس کنید و یا به گفت و گو بپردازید.

پیش زمینه:

قبل از اینکه به موضوع اصلی و جذاب برسیم می توانید یک سری پیش زمینه هایی را اجرا کنید تا از سلامت این پروسه مطمئن شوید و بتوانید از آن لذت ببرید و تجربه ی خوبی را پشت سر بگذارید.
برای اینکه فلج‌خواب خوبی داشته باشید برنامه ریزی کنید و از چند روز قبل از تمام تصاویر خشن و دلخراش دوری کنید. تلویزیون تماشا نکنید. الکل ننوشید و زمان بیشتری را در ارتباط با طبیعت سپری کنید.
برای اینکه خواب فرد مورد علاقه تان را هم ببینید، می توانید از تصاویر و عکس های او دیدن کنید، به با او بودن فکر کنید و خلاصه او را به مقدار کافی درون ذهنتان تصور کنید (حواستان باشد اوردوز نکنید.)


به چه روش هایی می توان فلج‌خواب را اجرا کرد؟

برای انجام این کار متدها و تکنیک های مختلفی ارائه شده است مثل تکنیک بسیار معروف:
Wake-Initiated Sleep Paralysis (WISP) که توسط آقایان Stephen LaBerge and Howard Rheingold ارائه شده است.
روش دیگر Middle-of-the-Night Meditation است.
که من به آنها کاری ندارم و ساده ترین روشی را که آموخته ام و امتحان کرده ام را بازگو می کنم. ولی شما می توانید برای اطلاعات بیشتر و یا عمیق تر شدن در این مساله سراغ تکنیک های مختلف این موضوع بروید و به اکتشاف بپردازید.


چطور فلج‌خواب را اجرا کنیم؟

و اما به قسمت جالب ماجرا می رسیم. ما برای دستیابی به Lucid Dreaming یا خواب هایی که با واقعیت تفاوتی ندارند و تمایز آنها از خواب عملا غیر ممکن است و یکی از عوارض فلج‌خواب است باید ابتدا به پشت دراز بکشیم و خودمان را آرام کنیم. ترجیحا وقتی بدنتان خسته است این کار را بکنید البته نه آنقدر خسته که تا چشمتان را بستید به خواب بروید.

وقتی که در وضعیت مقبول قرار گرفتید دیگر تکان نخورید. بعد از چند دقیقه که ساکن بودید، ممکن است احساس خارش کنید یا بخواهید دستتان را تکان دهید و یا از این پهلو به آن پهلو شوید. اینها حقه های ذهن شماست که می خواهد مطمئن شود شما به خواب رفته اید یا نه. وقتی که تکان می خورید مغزتان می گوید: «نخیر هنوز بیداره، میرم چند دقیقه دیگه دوباره چکش میکنم». حواستان باشد که گول حقه های مغز را نخورید و تکان نخورید. هرجایتان که به خارش افتاد، خواستید چشمتان را تکان دهید، یا خواستید پایتان را عقب و جلو کنید جلوی خودتان را بگیرید. در این حالت مغز هرچه فرمان میفرستد که شما را گول بزند و تکان بخورید وقتی گول اش را نخورید میگوید: «خب ایشون خوابیده، کنتورها رو خاموش کنید، زمین رو طی بکشید، به اعضا و اندام های زحمت کش هم خسته نباشید می گم آماده بشید که میخوایم وارد فاز خواب بشیم.»

و در این حالت بدنتون کم کم به خواب میره. چیزی حدود ۱۵-۲۰ دقیقه که از جایتون تکون نخوردید و ۱۰ دقیقه ی دیگر هم که در این وضعیت بمانید موفق خواهید شد که بدنتون رو به فلج‌خواب برسونید. در این مدت به هرچیزی میتونید فکر کنید حتی میتونین تصور کنین که یه جسمی یه نقطه ای در فاصله ی چند سانتیمتری چشمانتون قرار گرفته و می تونید احساس کنید که یک انرژی فوق العاده وارد بدنتون میشه. این باعث میشه بهتر به این وضعیت برسید. اگر که حدود ۲۰-۳۰ دقیقه از جاتون تکون نخوردید یعنی که موفق شدید و وارد وضعیت فوق العاده میشید. توصیف این وضعیت خیلی عجیبه و شبیه هیچ چیزی نیست که تابحال تجربه کرده اید. من در حدود ۱۵ دقیقه از جایم تکان نخوردم که به این وضعیت رسیدم ولی چندان برایم قوی نبود. حسی فوق العاده داشتم انگار که در رویا شناور بودم و بهمان اندازه ترس در تمام وجودم رخنه کرده بود. انگار در میان تمام شیاطین جهان بودم و در عین حال در یک بهشت بودم. می فهمیدم در اتاقم هستم، راه می رفتم، می توانستم کوچه و خیابان را ببینم، احساس آدم ها را بفهمم ولی از جایم تکان نمیخوردم و می دانستم که از جایم تکان نمیخورم و در عین حال می دانستم که در اتاقم شناورم.

اگر بار اولتان است که این کار را می کنید می توانید از دوستی کمک بگیرید که نزدیک تان بخوابد، وضعیتتان را زیر نظر بگیرد و اگر اوضاع کشمشی شد شما را از خواب بیدار کند. وضعیت کشمشی چیست؟ اینکه بدترین و ترسناک ترین موجود عالم را در این وضعیت جلوی خودتان ببینید و چون دیگر خواب نیستید و خواب نمیبینید انگار در واقعیت با آن موجود روبرو می شوید و عملا راه فراری هم از دست وی نخواهید داشت. ولی همانطور که گفتم در حالت خوب اش هم این گونه می شود که با فرد مورد علاقه تان می توانید ملاقات کنید، او را ببینید، او را لمس کنید یا با وی سکس کنید و ارضا شوید. یا به ملاقات خدا بروید، یا نیچه را ببینید یا با گاندی کشتی بگیرید. که این گونه تصورات نیازمند کمی تمرین است. در مرحله ی اول کنترل اوضاع دست خودتان نیست و همان چیزی که ناخوداگاه برایتان در جیب دارد رو می کند.

این روش تجربی من بود ولی معمولا برای دقیقتر پیش رفتن آزمایش ساعت را برای ۱ یا ۲ ساعت کوک می کنند. می خوابند و ۲ ساعت دیگر بیدار می شوند و به مدت ۳۰ دقیقه خود را بیدار نگه می دارند و دوباره به خواب می روند. وقتی اینکار را می کنید بدن را وادار میکنید که به REM یا خواب «رویایی» برسد. وقتی بدن به این مرحله میرسد به غیر از چشمان که سریع و تند به حرکت در میایند، و به جز ماهیچه های صاف باقی ماهیچه ها قفل می شوند، ضربان قلب به شدت بالا می رود و دانشمندان خواب REM را حتی خواب بشمار نمی آورند و آن را در کنار بیداری قرار می دهند چرا که عملکرد مغز و سوخت و ساز آن هیچ تفاوتی با بیداری ندارد. بعد از اینکه ۲ ساعت خوابیدید و برای ۳۰ دقیقه بیدار ماندید و دوباره به خواب رفتید، مغز وادار میشود که به خواب REM برود و در این وضعیت همانطور که بیدار هستید خواب میبینید.

پ.ن.: اگر این کار را انجام دادید، لطفا تجربیاتتان را پایین همین مطلب ذکر کنید.

۱۳۹۵ شهریور ۹, سه‌شنبه

چطور از خواب‌ آلودگی جلوگیری کنیم؟

اومدم بگم «بعد از مدت‌ها...» دیدم احتمالا اکثر پست های اخیر ام با همین جمله شروع شده که بعد از مدت‌ها قصد کردم که امروز بشینم و بلاگی بنویسم. بهرحال بعد از مدت‌ها الان نشستم و میخوام یه بلاگی بنویسم که شاید به درد خیلی هایی که شرایط من رو دارن بخوره.
مدت کوتاهیه (تقریبا ۲ هفته) که دارم میرم سر یه کار جدید، این کاری که میرم اصلا کار سختی نیست برام و حتی لذت بخشه یه جورایی و چالش بر انگیزه ولی مسیر کار ام دوره و رفت و آمدش توی گرما حسابی منو از پا در میاره. ساعتای ۸-۸:۳۰ از خونه میزنم بیرون و کارم هم از ۹ اینا شروع میشه تا ۱:۱۵-۱:۳۰ ظهر. بنابراین ساعتش اصلا زیاد نیست ولی با اینحال وقتی میرسم خونه، جوری ام که نه اونقدر خسته ام که همونجا بگیرم بخوابم و انرژیمو بازیابی کنم نه انقدر سرحالم که به یه کار مفیدی برسم. اگر ساعتای ۳-۴ هم خوابم بگیره و بخوابم تا ۷-۸ شب میگیرم میخوابم و روزمو تقریبا از دست میدم. بگذریم وقتی که اونموقع بیدار میشم تمام غم عالم و افسردگی میفته روو دلم. باری. بعد از تحقیقات فراوان و پرس و جو از دوستان در توییتر دارم سعی میکنم به راهکارهایی برای مقابله با این وضعیت تخمی دست پیدا کنم. چندتا چیزی که در این راه کشف کردم رو باهاتون در میون میذارم شاید به درد شما هم خورد:
۱. سعی کنید خوب و کافی بخوابید.
۲. اگر کارتون مثل من دائم پشت میز نشستنه، هر ساعت یکبار بلند بشید و به خودشون کش و قوس بدید نفس عمیق بکشید و عضلاتتون رو منقبض و منبسط کنید.
۳. اگر میتونید سرکارتون برای مدت کمی هم که شده استراحت کنید (من نمیتونم)
۴. حتما حتما و حتما وقتی رسیدید خونه ورزش کنید. من حس باشگاه رفتن ندارم ولی دمبل دارم، تخت هم دارم، با دمبل ۳۰ تا و یا شاید بیشتر حرکت میزنم و با تخت هم ۱۰ تا یا بیشتر حرکت شکمی میزنم. شاید بنظر بیاد که این کار بدتر آدم رو خسته میکنه ولی تراست می، تنها چیزی که حالتون رو جا میاره (بعد از آمپول آدرنالین توو قلبتون) احتمالا همین باشه. بعدش هم که لازم به گفتن نیست که یه دوش مشتی و درست-حسابی بگیرید. دوش آب گرم عضلاتتون رو ریلکس میکنه و اگر گرفته باشه بازشون میکنه و دوش آب سرد هوشیار و سفت‌تون میکنه.
۵. برای هوشیاری از قهوه زیاد استفاده نکنید که در دراز مدت نتیجه ی برعکس داره. کافئین درون قهوه برای محرک سازی شما تعدیل کننده های عصبی ای بنام آدِنوسین (adenosine) رو از کار میندازن؛ در حالت عادی و چرخه ی طبیعی بدن شما برادر آدنوسین تعیین میکنن که کی خسته بشین و بگیرین بخوابین و خب کافئین جلوشو میگیره و شما رو برای چندساعت جغد میکنه (اگه قهوه عربی باشه مخصوصا یا آمریکانو یا اسپرسو یا کلا هر قهوه ی دیگه ای :|) ولی خب بدن در این شرایط شبیه اون مینیون ها که یه دکمه رو میزدن و میدیدن کار نمیکنه و بیشتر فشارش میدادن عمل میکنه. میبینه آدنوسین عمل نمیکنه میگه: ئه یعنی چه، این که نشد که، همین دیروز گفتم بچه ها سرویس اش کنن که چرا همچین میکنه پس؟ و آدنوسین بیشتری تولید میکنه، هی تولید میکنه، هی تولید میکنه و حالا خدا نکنه کافئین قهوه ای که خوردین تموم بشه، چنان کسل و خواب‌آلوده میکنه آدمو که مادر بگرید.
۶. اگر فکر میکنید بدنتون با کمبود املاح و ویتامین ها مواجهه، میتونید قرص های ویتامین یا میوه مصرف کنید. در مصرف ویتامین خودسرانه عمل نکنید، بعضی از ویتامین ها مثل آ خب هرچی بخورید چون محلول در آب است، دفع میشه ولی بعضی دیگه مثل ویتامین دی چون محلول در چربی هست مصرف زیادش باعث مسمومیت و سنگ کلیه و هزار درد و بدبختی دیگر میشود.
۷. اگر میتونید برای ۱-۲ ساعت بخوابید که چه بهتر حتما اینکار رو بکنید و انرژیتونو بازیابی کنید ولی اگر مثل من نمیتونید، کلا نخوابید و از راههای بالا استفاده کنید.

نکته: اگر میتونید، حرکت های شکم انجام بدید، بصورت تجربی میتونم بگم که چند برابر بیشتر از حرکات دیگه ی بدنسازی آدم رو سرحال میکنه. نمیدونم بخاطر اینه که عضلات شکم کوچیکتره و فشار بیشتری به خودشون و بدن میاره یا چی.

من هنوز مشکلات زیادی با این قضیه دارم هنوز نمیتونم خیلی از کارهامو انجام بدم و زندگیم فقط شده کار و بعدش منفعل افتادن یه گوشه. انگار توی هپروت ام و نمیدونم چجوری زمانم میگذره. در جهل و چشمان خسته و تار و مغز منگ به سر میبرم. ولی هرروز سعیمو میکنم و یه حرکت جدید میزنم که با این مشکل کنار بیام که اگر نیام این کار رو بیخیال میشم. شما هم اگر نکته ای، تجربه ای چیزی دارید لطفا اونو در میون بذارید.

۱۳۹۴ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

یک کلیشه ی دلچسب

یک شب در زمستان:
کنار من بخواب٬
مرا در آغوش بگیر٬
پتو را بالاتر بکش٬
گرم تر که شدم٬
مرا بخواب.

شبی در تابستان:
نسیم خنک میوزد
فکر آفتاب فردا ظهر
کلافه ام میکند
تو را میبوسم٬
فردا ظهر میشود؛
ولی کلافه نمیشوم.

یک عصر در بهار:
باران میبارد
زیر پنجره دراز کشیده ایم
قطره های چند تکه شده اش
روی صورت هایمان می افتد
خود را کش و قوس میدهیم.
لحظه کش و قوس میابد٬
لحظه تمام نمیشود.
لحظه جاری ست.

یک صبح در پاییز:
صدای جیغ گربه ی خیابان آمد
از خواب پریدم
عرق کرده بودم.
خسته از بیداریِ شب قبل بودی.
کتابت را بستی٬ دستم را گرفتی
دوباره به خواب رفتم.
تو هم به خواب رفتی.

۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه

قهوه خانه ی اکبر

عصربود که از بیحوصلگی و افسردگی خسته شده بودم و قصد کردم بروم بیرون به کارهایم برسم. رفتم که برای مُهر موسیو لیتو دسته ای درست کنم. چندجایی رفتم و همه شان گفتند که این کار ما نیست و نمیتوانیم درست کنیم و بعد هم از روی شکم سیری یک آدرس و یک توصیه ای هم کردند و مرا فرستادند بروم پی کارم. خلاصه به نجاری آخری که رسیدم ازش خواهش کردم که حداقل یک تکه چوب ساده و یک دسته ی معمولی بهش بزند و برایم درست کند هم از سرم زیاد است و کارم را راه میاندازد. دسته را برایم درست کرد و آمدم بیرون که دیدم باران شدیدی گرفته است. ولی دلم میخواست توی این هوا پیاده به خانه ام برگردم. شدید بودن باران یک طرف و باد از آن شدیدتر هم یک طرف.
با اینحال مغازه های هنری سر راهم بود و من هم قصد داشتم که به سفارش دوستم دوباره دست به قلم و رنگ ببرم و نقاشی بکشم پس حالا فرصت خوبی بود که رنگ و مقوا هم بخرم. آنها را خریدم و به سمت خانه رهسپار شدم. قطره های باران مثل شلاق به صورت کوبیده میشد. پرچم بزرگ افراشته شده ی ایران دور میدان هم خیس از باران مثل صدای تازیانه روی سرم صدا میکرد. پشت سرِ هم نفس عمیقی میکشیدم و از بوی تازگی و چمن هایی که گاه گاه به مشامم میرسید حظ میکردم. با اینهمه بعد از یک ربعِ ساعت زیر باران شدید راه رفتن٬ کل هیکل ام را خیس شده بود و از لباس ها و موهای فرفری ام چیک چیک آب میریخت. همینطور که میرفتم قهوه خانه ای دیدم که شیشه هایش را بخار گرفته بود و دور تا دور آن آدم نشسته بود. ازش گذر کردم ولی دلم حسابی میخواست آنجا میبودم و گرم میشدم و چای ای مینوشیدم. حسابی تشنه و خسته شده بودم. بیست قدمی دور شده بودم که دل را به دریا زدم و راهم را به سمت قهوه خانه کج کردم. داخل شدم؛ بوی سیگار و چای و گرمای مطبوعش به صورتم زد و عینکم را بخار گرفت. به سختی چهره ی مشتریان را دیدم که سیبیل به سیبیل آنجا نشسته بودند. اینکه میگویم سیبیل به سیبیل نه لفظ است و نه اغراق! حقیقتا سیبیل به سیبیل مردهای مسن بالای ۴۰-۵۰ سال آنجا نشسته بودند و هرکدام چندین انگشتری در دستانشان به چشم میخورد. هرکدام با اورکت آمریکایی و لباس های رنگ و رو رفته٬ چهره های خسته و سوخته٬‌ سیگار تیر و بهمنی جلویشان روی میز گذاشته و یک نخ هم میان لبهایشان گرفته نشسته بودند و وقتی که وارد شدم توجهشان به من جلب شد. جوانکی لاغر و عینکی با موهای فر و ته ریش کلومبیایی٬ کاپشن لی مشکی و شلوار جین سورمه ای آنجا چه میخواست. بعد از اینکه ور اندازم کردند دوباره مشغول صحبتشان با یکدیگر شدند. رو کردم به صاحب مغازه٬ گفتم:
- خسته نباشید عمو
- چی میخوای؟
- یک چای میخواستم
- باشه بشین برات میارم
ولی جایی برای نشستن نبود٬ نمیشد هم به آن جماعت گفت یکم مهربان تر بنشینید من هم جا بشوم.
با آن نگاههای بی تفاوت و گاها عبوس. به ناچار همان وسط ایستادم و خودم را با خشک کردن عینک و موهایم مشغول کردم.
آخر یکی از مشتریان که مرد لاغر و نسبت به بقیه کم سن تر مینمود تعارفم کرد:
- داداش پاشم بشینی؟
من هم که در این مدت سعی داشتم ارتباط چشمی برقرار نکنم و در عین حال هم خودم را جوجه و ترسو نشان ندهم با صدای رسا گفتم:
- نه داداش نوکرتم خوبه زنده باشی راحت باش.
و انقدر رفتارم بنظر خودم تصنعی آمد که بعدش نمیدانستم باید کجا را نگاه کنم٬ پس دوباره خودم را با موهای لوچ آب ام مشغول کردم. بلاخره چای را آورد و روی میز گذاشت و هرچه صبر کردم سرد نمیشد٬ آخر حوصله ی یکی از مشتریان سر رفت و گفت:
- عمو جان چای ات سرد شده چرا نمیخوری؟
نمیشد بگویم به شما چه میخواهم سرد تر بشود. گفتم نه فکر کنم هنوز داغ است.
چای هم بلاخره سرد و یک قلپ نوشیدم و دیدم اوه اوه چه چای زقی ست! دهان را به هم میکشاند و معده را به درد میاورد.
نمیشد هم بگویم چای را کمی کمرنگ تر کند. تصور کنید در آن میان یک نفر بخواهد چای اش را کمرنگ تر کند!
چای را به هر بدبختی ای که بود نوشیدم و ۵۰۰ تومان برایش دادم و آمدم بیرون.
آن وسط فقط کم بود یکی داد میزد: بر پدر پدرسگ مُفتِش قرمساق لعنت٬ صلوات!
ولی تجربه ی خوب و جالبی بود. فکر میکنم دیگر ترس کمتری نسبت به همچین جاهایی داشته باشم.


۱۳۹۴ دی ۱, سه‌شنبه

آبکی!

خاطره ای میخواهم بگویم.
یک روز که با پسرعمه و جوان های فامیل دور هم نشسته بودیم که حرف از مشروبات الکلی و رد پایش در دوران دانشجویی مان شد. در جمع زیاد این مسائل باب نبود و صحبت جدی و شوخی و عمیق درباره ی این مسائل هیچوقت باب نبود ولی حرف از مشروبات که آوردیم و از مزایا و حاشیه اش که حرف زدیم پسر عمه ام گفت: «حالا که بحث به اینجا کشیده است بگذارید تا خاطره ای برایتان از دوران دانشجویی ام تعریف کنم. آنموقع که تازه به قوچان رفته بودم و ترم اولی بودم و لب یه این چیزها نزده بودم به دوستم گفتم شنیده ام که اینجا مشروب خوب و معروفی دارد چطور میتوانم تهیه کنم؟ دوستم گفت به هر اغذیه فروشی که بروی و بگویی که آبکی میخواهم بهت میدهند. من هم به یک اغذیه فروشی رفتم و دیدم صاحب مغازه مردی مسن با این هوا سیبیل پشت دخل ایستاده و گفت بفرمایید! من هم که جرات نداشتم بگویم چه چیز میخواهم [با صدایی مظلوم] گفتم یک همبرگر محبت بفرمایید! همبرگر را آورد و خوردم و باز ایستادم جلویش و بر و بر نگاهش کردم و طرف اخم کرد و گفت چی میخوای داداش؟ من هم دل را به دریا زدم و یواش گفتم آبکی دارین؟ طرف گفت بخاطر همین سه ساعته این پا و آن پا میکنی؟ و یک پلاستیک دراورد که درونش مایعی بی رنگ بود و گفت بیا این هم آبکی. حساب کردم و رفتم خانه و بدون مزه و بدون مقدمات و تشکیلات عرق ها را برای خودم ریختم توی لیوان و لیوان را هم پر کردم! و شروع کردم به خوردن٬ لیوان اول را خوردم و گلویم سوخت و کله ام داغ شد٬ لیوان دوم را خوردم و دیدم سرم گیج میرود و چشمانم به سیاهی میزند٬ لیوان سوم را هم ریختم و آن را هم خوردم بعد نگاهی به ساعت انداختم دیدم ۶ صبح شده است و من تمام شب را بیدار بوده ام و داشتم عرق میخوردم. با همان حال از جایم بلند شدم و لباس پوشیدم و راهی دانشگاه شدم. توی راه سوار اتوبوس که شدم گفتم خدایا چه بلایی به سرم آمده چرا زمین جای آسمان است و آسمان جای زمین را گرفته است چرا عالم از جلوی چشم ام میگذرد؟ چرا حالم اینگونه است؟ فکر میکردم میخواهم بمیرم. به هر بدبختی ای که بود خودم را به دانشگاه رساندم و دوستم را دیدم؛ وضع خراب حالم را که دید گفت چه بوی گند الکلی میدهی چه بلایی سرت آمده چرا به این شکل در آمده ای؟ گفتم آبکی خوردم! تمام کیسه اش را رفتم بالا. گفت خاک بر سرت کنند نباید که همه اش را میخوردی باید چند پیک ازش را میخوردی! حالا برو دستشویی و بالا بیاور. انگشت به حلق رفتم به توالت و بالا آوردم ولی حالم فرق چندانی نکرده بود فقط کمی سبک تر شده بودم. بعد به سمت کلاس رفتم. خودم در آن حال متوجه نبودم که چکار کرده بودم و بعد از کلاس بود که دوستم برایم تعریف کرد چه گندی بالا آورده ام. وقتی به کلاس رسیده بودم استاد در حال درس دادن بود و من بدون اینکه متوجه باشم چکار میکنم بدون در زدن کله ام را انداختم پایین و وارد کلاس شدم. استاد درسش را قطع کرده بوده و من را نگاه میکرده است ولی هیچی نگفته بود و دوباره به درس دادن اش مشغول شد. من هم صاف رفتم سر میزم ته کلاس نشستم و سرم را گذاشتم روی میز و خوابیدم. در بین خواب و بیداری بود که صدای استاد را شنیدم که میگفت: بگید وقتی نوشابه را دو روز بیرون میگذاریم چه اتفاقی میفتد؟ من هم سرم را بالا آوردم و داد زدم و گفتم: فااااااسد میشوددددد و کلاس منفجر شده بود از خنده. استاد هم که حسابی بهش برخورده بود گفت: شما٬ پاشو برو گمشو بیرون! من هم دوباره بدون اینکه سرم را بالا بیاورم یا از جایم تکان بخورم سرم را گذاشتم و باز خوابیدم و استاد هم خوشبختانه چون جوان بود باز از حرفش صرفنظر کرد. آخر کلاس دوستم بهم گفت اصلا تو حال خودت نبودی٬ نوشابه رو بیرون بذاری فاسد نمیشه گازش میپره! بعد از آن بود که فهمیدم آن عرق سگی بوده و عرقش هم خوب بوده و الا وضعیتم خراب تر از آن چیزی که بود میشد.» آخرهای تعریف کردنش بود که احساس میکردم از شدت خندیدن خودم را خیس کرده ام. 

۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

این روزها

مدت های مدیدی بود. نمیدانم یک ماه؟ دو ماه؟ چند ماه است که میخواهم بنویسم٬ هر دفعه شور و شوقم کم و زیاد میشود٬ یادم میرود بنویسم٬ دست و دلم به نوشتن نمیرود و گاهی هم آخرش میرسم به سئوالات بنیادین سقراطی که خب حالا که چه؟ اصلا چه فایده ای قرار است داشته باشد نوشتن ام؟
ولی حس نوشتن که بیاید دلیل و مدرک به یک طرف میروند و آدم فقط میخواهد بنویسد.
دلم میخواست زودتر و مرتبط با موضوع روز و دغدغه ی روز ام بنویسم که اینهمه نوشته تلنبار نشود و از پس شرح اش بر نیایم. 
اخبار جدید زندگی ام یکی این بود که بعنوان هدیه ی تولد یک دف پوستی بنام صنم و ثبت نام دو ترم کلاس دف توسط دوستانم دریافت کردم. همیشه دلم میخواست سازی بنوازم و همیشه مجذوب و شیفته ی دف بودم. هیچ سازی به اندازه ی دف شور و هیجان نداشت و نمیتوانست مرا از جایم برخیزاند و مرا به جوشش وا دارد. و اما شروع کلاس... که مصیبت بود! باید یادم نرود! یادم نرود که بدانم به هرجایی که رسیدم از چه خان و هفت خانی براش گذشته ام. نمیتوانستم حتی دف را در دستم بگیرم٬ نمیتوانستم صدایی از آن در بیاورم٬ از هر ده حرکت چندتایش به زحمت و زور و ارفاق قبول میشد و حالا بخوبی میتوانم از پس آن دشواری ها برآیم و حقیقتا برای خودم جای تعجب است.
از اینها بگذریم. در این مدت توانستم بیزینسی کوچک ولی قابل توسعه یافتن را راه اندازی کنم و به یک جای قابل قبولی برسانم و این هم مایع شگفتی خودم است و فهمیدم واقعا میشود و اگر بخواهم٬‌ میتوانم به جایی که میخواهم برسم! بدون اغراق فهمیدم به هرجایی که بخواهم میتوانم برسم مساله ی اصلی فقط این است که واقعا بخواهم و برایم مهم باشد و برایش انگیزه ی کافی داشته باشم.
در این مدت اخیر هم جنبه های دیگری از شخصیت و توانایی های خودم کشف کرده ام و دارم به آنها و حتی به چیزهای جدیدتر از آن میرسم.
روزها اوقات زیادی را مشغول مطالعه ی بونسای٬ شیوه ها و روش های رشد آن٬ هرس کردن٬ قلمه زدن٬ شکل و فرم دهی به آن هستم و از اینکار لذت میبرم. و تقریبا هرروز فکر و ذکرم مشغول کاشتن درخت های مختلف و امتحان شیوه هایی که یاد گرفته ام روی درخت ها هستم. سعی میکنم گونه های جدید را پیدا کنم و بکارم و نتیجه اش را ببینم.
گاهی سعی میکنم عکاسی را جدی پیش ببرم و دوربین DSLR ای که گرفتم را هرز نکنم ولی بعد میبینم بهتر است از این فکر و خیالها نکنم آنقدر حس این جدی پیش بردن عکاسی در من نیست ولی سعی میکنم حداقل عکسهایی که میگیرم را بهتر از قبل کنم.
گاهی برخلاف گذشته٬ به این فکر میکنم که زندگی ام میتواند رنگ و بوی دیگری داشته باشد٬ مطبوع باشد و لذت بخش باشد. وقتی به آن فکر میکنم شرمنده نباشم و ناراحت نباشم که در آن بقدر کافی جولان نمیدهم. فکر میکنم این کارها٬ این دست به درخت و خاک زدن٬ دست به ساز زدن٬ تلاش کردن٬ یاد گرفتن٬ میتواند روحم را آرام کند. تلاطم اش را کنترل سازد و هر لحظه که فکرم رها میشود مرا منقلب نکند.
خودم را از تشویش ها دور نگه میدارم. مجادله نمیکنم. بحث های غیر ضروری را کنار گذاشته ام. سعی میکنم وقتی برای خواندن پیدا کنم. سعی میکنم اطلاعاتم را از محیط اطرافم بالا ببرم. دلم میخواهد وسیله ای اختراع کنم راهی پیدا کنم که بتوان با آن آب مصرفی خانه ها را تصفیه کرد. دلم میخواهد برای انسان ها اگر نمیتوانم مفید باشم برای محیط زیست مفید باشم.
 

۱۲ آخرین ماه میلادی و حوالی آذر ماه.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

Cicada 3301


قضیه از اینجا شروع شد که بعد از کارهای فرسایشی امروز رفتم سراغ 9gag و با مطلبی روبرو شدم که اول بنظر میومد سرکاری باشه.


اما بعد از کمی تحقیق درباره ی موضوع دیدم نه ظاهرا حقیقت داره.
موضوعِ مربوط به Cicada 3301 در ۵ ژانویه ی سال ۲۰۱۲ شروع میشه که چنین پیامی در سایت 4chan بصورت ناشناس گذاشته شد: 


و بعد از آن به مدت نمیدونم چه مقدار که گذشت پیامی با عنوان این عکس دوباره در همان سایت گذاشته شد:


اینکه آن تصویر پروانه ای از کجا آمده است داستانش مربوط به همان عکس دومی ست؛ یعنی اگر نوردهی عکس دومی را تغییر دهیم آن پروانه ظاهر خواهد شد.
پس از چندی که سر و صداهای این عکس ها خوابیده بود دوباره در توییتر در اکانت مبهمی که ربط اش به Cicada نامعلوم است این عکس گذاشته شد:


بعد در همون سایت یک مطلب دیگه گذاشته شد که امضای PGP و کد هش شده ی پای اون هماهنگ با مطالب قبلی بود که این صحت مطلب رو نشون میداد. مطلب مورد نظر با امضای PGP پای اون رو در ادامه خواهید دید:

1.  -----BEGIN PGP SIGNED MESSAGE-----
2.  Hash: SHA1
3.   
4.  Welcome again.
5.   
6.  Here is a book code.  To find the book, break this riddle:
7.   
8.  A book whose study is forbidden
9.  Once dictated to a beast;
10. To be read once and then destroyed
11. Or you shall have no peace.
12.  
13.  
14. I:1:6
15. I:2:15
16. I:3:26
17. I:5:4
18. I:6:15
19. I:10:26
20. I:14:136
21. I:15:68
22. I:16:42
23. I:18:17
24. I:19:14
25. I:20:58
26. I:21:10
27. I:22:8
28. I:23:6
29. I:25:17
30. I:26:33
31. I:27:30
32. I:46:32
33. I:47:53
34. I:49:209
35. I:50:10
36. I:51:115
37. I:52:39
38. I:53:4
39. I:62:43
40. I:63:8
41. III:19:84
42. III:20:10
43. III:21:11
44. III:22:3
45. III:23:58
46. 5
47. I:1:3
48. I:2:15
49. I:3:6
50. I:14:17
51. I:30:68
52. I:60:11
53. II:49:84
54. II:50:50
55. II:64:104
56. II:76:3
57. II:76:3
58. 0
59. I:60:11
60.  
61.  
62. Good luck.
63.  
64. 3301
65.  
66. -----BEGIN PGP SIGNATURE-----
67. Version: GnuPG v1.4.11 (GNU/Linux)
68.  
69. iQIcBAEBAgAGBQJQ5QoZAAoJEBgfAeV6NQkPf2IQAKWgwI5EC33Hzje+YfeaLf6m
70. sLKjpc2Go98BWGReikDLS4PpkjX962L4Q3TZyzGenjJSUAEcyoHVINbqvK1sMvE5
71. 9lBPmsdBMDPreA8oAZ3cbwtI3QuOFi3tY2qI5sJ7GSfUgiuI6FVVYTU/iXhXbHtL
72. boY4Sql5y7GaZ65cmH0eA6/418d9KL3Qq3qkTcM/tRAHhOZFMZfT42nsbcvZ2sWi
73. YyrAT5C+gs53YhODxEY0T9M2fam5AgUIWrMQa3oTRHSoNAefrDuOE7YtPy40j7kk
74. 5/5RztmAzeEdRd8QS1ktHMezXEhdDP/DEdIJCLT5eA27VnTY4+x1Ag9tsDFuitY4
75. 2kEaVtCrf/36JAAwEcwOg2B/stdjXe10RHFStY0N9wQdReW3yAOBohvtOubicbYY
76. mSCS1Bx91z7uYOo2QwtRaxNs69beSSy+oWBef4uTir8Q6WmgJpmzgmeG7ttEHquj
77. 69CLSOWOm6Yc6qixsZy7ZkYDrSVrPwpAZdEXip7OHST5QE/Rd1M8RWCOODba16Lu
78. URKvgl0/nZumrPQYbB1roxAaCMtlMoIOvwcyldO0iOQ/2iD4Y0L4sTL7ojq2UYwX
79. bCotrhYv1srzBIOh+8vuBhV9ROnf/gab4tJII063EmztkBJ+HLfst0qZFAPHQG22
80. 41kaNgYIYeikTrweFqSK
81. =Ybd6
82. -----END PGP SIGNATURE-----



ترجمه ی متن پیام: 
دوباره خوش آمدید.
اینجا کد یک کتاب وجود دارد. برای پیدا کردن کتاب٬ معمای زیر را حل کنید:
«کتابی که خواندن اش ممنوع است
یک مرتبه به حیوانی تحمیل و آموخته شد؛
یکبار که خوانده شد٬ باید از بین برود
وگرنه رنگ صلح را نخواهید دید.»
و بعد پیام کد شده ای که در ادامه اش میاید.
حالا عده ای نشستند و پیام کد شده را شکستند و به چنین کتابی رسیدند: 
کتاب قانون یا عنوان کامل اش:
The Book of the Law
Liber AL vel Legis
sub figura CCXX
as delivered by XCIII = 418 to DCLX



حالا متن کد شده ی کتاب را اگر به نوشته تبدیل کنیم میرسیم به یک لینک: https://www.dropbox.com/s/r7sgebdtmzj14s/3301

که هم اکنون این لینک از دسترس خارج شده است ولی حاوی سه فایل بوده که لینک هرکدام را میتوانید ببینید:
۱. سی دی بوت لینوکس: http://youtube.com/watch?v=GGMrmsWxQ5E

در هنگام بوت شدن اعداد اول نمایش داده میشود که روی دوتا از آنها در هنگام نمایش می ایستد٬ یکی ۱۰۳۳ و دیگری ۳۳۰۱ و پس از اتمام پیامی با عنوان: «تمام کلید ها اطراف شما هستند.» و همینطور کدی را نمایش میدهد که ما را به اکانت توییتر مربوط هدایت میکند: 1231507051321

۲. یک فولدر با اطلاعاتی در آن که شامل یک فایل تکست میباشد که هم اکنون دسترسی به آن امکان پذیر نیست ولی حاوی چنین پیغامی بوده است:
.You can`t see the forest when you`re looking at the trees
Good luck
3301

لینک از کارافتاده: https://pastee.org/2zae9

۳. موسیقی ام پی تری: http://youtube.com/watch?v=YA1fONCH-CY
گفته میشود که آهنگ نیز مانند شماره ی اکانت توییتر و شماره های ۱۰۳۳ ۳۳۰۱ پالیندرومیک و متقارن و واروخوانه میباشد. و اگر آهنگ را در یک فایل تکست باز کنید شعری پنهان در آن وجود دارد. 

جزئیات٬ حاشیه و رمز و رازهای بسیار بسیار زیادی در اینباره وجود دارد که در پست های آینده به آنها خواهم پرداخت.

ت.م.